داستان انجیلا 💘
قسمت سی و سوم
بخش دوم
شهاب گفت : باشه عزیزم ... باشه ... بزار برسه تهران , بهش زنگ می زنم و گوشیو می دم خودت ، هر چی دوست داری بهش بگو و خودتو خلاص کن ... منم اینایی رو که داده براش می برم ...
تو خودتو ناراحت نکن ... آروم باش ... منم بلیط می گیرم و می رم ایتالیا ...
زنم و پسرم منتظرن , به خاطر تو موندم ... باور کن هزار تا کار داشتم , خودتم می دونی ولی دیدم این مردِ درست و حسابیه نه مثل احمد ضعیف و خار ...
ما که بد تو رو نمی خوایم , دلمون می خواد تو هم روی سعادت رو ببینی ...
یک خانواده داشته باشی نه اینکه هر روز یک نفر که معلوم نیست چه گذشته ای داره بیاد خواستگاری تو ...
گفتم : ای بابا , این همه دختر و زن هستن که دلشون می خواد ازدواج کنن چرا گیر دادین به من بیچاره ؟ ... دست از سرم بر نمی دارین ... من از فردا می رم مرکز و کارمو شروع می کنم , دیگه نمی خوام کسی در مورد ازدواج من یک کلمه حرف بزنه ...
جاسم برگشت و دید اوضاع خونه در همه ...
من هنوز گریه می کردم ... آنا هم عصبانی با اوقات تلخ نشسته بود ...
با سر از شهاب پرسید : چی شده ؟
اون با بی حوصلگی گفت : نمی دونم , انجیلا میگه نمی خواستم شماها به زور این کارو کردین ...
پشت چشمشو خاروند و خندید و گفت : عجب ... عجب آدمیه این قیاسی ... باور می کنین داشت تو ماشین همینو می گفت ؟ حدس زده بود ... می گفت الان انجیلا فهمیده تو موقعیت انجام شده قرارش دادیم ...
حتما ناراحته , بذار زنگ بزنم باهاش صحبت کنم یک وقت پشیمون نشده باشه ... بابا خیلی وارده ...
حالا واقعا انجیلا میگه نمی خوام ؟
آنا پشت چشمی نازک کرد و گفت : بله , خانم خانما دیگه کسی از دماغشون بالا نمی ره ... معلوم نیست کی رو می خواد ؟
شهاب گفت : آنا خواهش می کنم ... مگه نمی بینی چقدر ناراحته ؟ دلش نمی خواد شوهر کنه ...
جاسم گفت : شهاب به خدا وقتی با انجیلا تلفنی حرف زد , رفت تو هم و گفت می ترسم پشیمون بشه چون به نظرم خیلی انجیلا مردد بود ...
پس درست فهمیده بود ... همینطور با نگرانی هم رفت ... به من سفارش می کرد هوای اونو داشته باشم ...
ناهید گلکار