داستان انجیلا 💘
قسمت سی و سوم
بخش چهارم
دو ساعت بعد تلفن من زنگ خورد ... متوجه شدم شماره ی مهبده ...
جواب ندادم و به شهاب گفتم : خودت بهش بگو ... بگو که چیزایی که داده به من , همه رو بهش پس می دم ....
شهاب زنگ زد ... صدای مهبد اونقدر بلند بود که منم می شنیدم ...
قبل از اینکه شهاب حرفی بزنه , گفت : شهاب جان نگی که انجیلا پشیمون شده ... تو رو دین و مذهبت اینو به من نگو که همین الان برمی گردم تبریز ...
شهاب گفت : از کجا فهمیدی ؟ انجیلا پاشو کرده تو یک کفش میگه پشیمون شدم ...
چیکار کنم ؟ داریم و نداریم همین خواهر رو داریم , نمی خوام ناراحت باشه ... تو رو خدا ما رو ببخش ...
گفت : پس من الان میام , هیچی مهم تر از این برام نیست ...
شهاب گفت : نه بابا , این کارو نکن بدتر میشه ...
گفت : بده باهاش حرف بزنم , خودش باید بهم بگه ...
شهاب با سر و اشاره از من پرسید : چیکار کنم ؟ باهاش حرف می زنی ؟
گفتم : آره بده من , خودم بهش می گم ...
گوشی رو گرفتم ...
گفتم : سفر بی خطر ...
گفت : نشد دیگه ... انجیلا خانم چیکار کنم که باورم کنین ؟ ... به خدا هر کاری از دستم برمیومد انجام دادم ...
گفتم : بدترین کارتون این بود که به من فرصت فکر کردن و تصمیم گرفتن ندادین , برای چی عجله می کنین ؟ ...
این کار به این شکل درست نبود ... من نمی تونم , آمادگی این کارو ندارم ... خواهش می کنم از این ازدواج منصرف بشین ...
گفت : حالا هم که طوری نشده , یک سفر با هم می ریم دبی ... نخواستین من مطیع اوامر شما هستم ...
گفتم : ولی شما گفتین من زنتون هستم , در صورتی که نیستم ... فقط خطبه برای محرم بودن جاری شد ...
گفت : وای شوخی کردم ... متوجه نشدین ؟ ... من حتی با شما دست ندادم موقع خداحافظی ... بابا خودم می دونم , رعایت می کنم ...
اصلا خانواده ی ما اینطوری نیستن , منم آدمی نیستم زیر قولم بزنم ... خواهشا برنامه رو به هم نزنین ... یا بهم قول بدین یا الان تا تو فرودگاه هستم برمی گردم تبریز ...
گفتم : به شرط اینکه اگر مشکلی پیش اومد و نتونستم با شما ازدواج کنم , دلگیر نشین و قبول کنین ...
گفت : مرحبا ... انتَ علی عَینی ... پس دیگه من دلم شور نزنه ؟ شما حرفت رو عوض نمی کنی دیگه ؟ قول ؟
گفتم : باشه , در این صورت قبول می کنم ...
ناهید گلکار