داستان انجیلا 💘
قسمت سی و چهارم
بخش سوم
طبقه ی آخر برج العرب , اتاق هایی بود که فقط من نمی تونستم تو رویاهام تصور کنم ... برای من باورنکردنی و غیرقابل دسترس بود ...
اونقدر همه چیز لوکس عالی و درجه یک بود که جرات نمی کردم به چیزی دست بزنم ...
شهاب خیلی این طور چیزا رو دیده بود و براش عادی بود ولی من و جاسم تا حالا به این جور جاها نیومده بودیم و تا مدتی هاج و واج به همه چیز نگاه می کردیم ...
اون شب مهبد ضیافتی برای شام راه انداخته بود که نگفتنی ...
اونجا من و خانم حاجی یساری , نرگس خانم , کنار هم نشستیم و با هم گرم گرفتیم ...
ظاهرا مهبد و حاج آقا با هم شریک کاری بودن و مدت ها بود با هم دوست بودن ...
من با خودم فکر کردم نرگس خانم باید از زندگی مهبد خبر داشته باشه ...
از من پرسید : بار اوله شما میاین دبی ؟
گفتم : بله , تا حالا فرصت نشده مسافرت خارج از ایران برم ...
گفت : حاج آقا قیاسی خیلی از شما و خانوادتون تعریف کرده ولی به نظرم در مورد زیبایی شما حق مطلب رو ادا نکرده ...
گفتم : لطف دارین ... شما قبلا اومده بودین ؟
گفت : بله , چند بار اومدم ...
گفتم : پس حتما پدر و مادر حاج آقا رو دیدین ...
گفت : نه ... برای چی ؟ مگه باید می دیدم ؟ ...
مهبد منو صدا کرد و گفت : خانم دکتر از این ماهی ها بخورین که مخصوص شما سفارش دادم ... نمی دونین چقدر عالیه ... مونس جان جاتو میدی به من ؟
مونس گفت : آخه می خوام پیش مامانم باشم ...
شهاب گفت : مونس جان بیا پیش دایی با هم غذا بخوریم ...
و اینطوری مونس رو بلند کرد و کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن و تعارف کردن ... مرتب با من حرف می زد و تمام توجهش به من بود و اجازه نمی داد با کسی حرف بزنم ...
صبح فردا با یک لباس اسپرت آبی اومد و ما رو برد برای گردش و خرید ...
من می دیدم اون به طور وحشتناکی پول خرج می کنه ... نمی ذاره جاسم و شهاب و حتی حاجی یساری دست تو جیبشون بکنن ...
ناهید گلکار