داستان انجیلا 💘
قسمت سی و ششم
بخش اول
با افکاری که داشتم , نمی دونستم از اومدنش خوشحال باشم یا ناراحت ...
ولی شور و حال آنا دیدنی بود ... اونقدر از اومدن مهبد خوشحال شده بود که بلند بلند می خندید ...
خوب آنا از چیزی خبر نداشت و فکر می کرد دامادش اومده ...
حالا دیگه اونم پیر شده بود و به زحمت راه می رفت ولی با این حال هنوز فرمانده ی خونه ی ما بود ...
دستپاچه شده بود که چطوری از مهبد پذیرایی کنه که در شان اون باشه ...
اما من فقط یک فکر تو سرم بود و اونم دونستن حقیقت بود و بس ...
مهبد تا رسید بالا , اولین چیزی که گفت : دختر من کو ؟ مونس من کو ؟
مونس رفت جلو و پرید بغلش ...
حالا مونس هم نسبت به اون همین حالت رو داشت و احساس می کردم اونم دلتنگ مهبد شده ...
بعد رفت سراغ آنا و گفت : وای که نمی دونین چقدر مشتاق دیدارتون بودم , خیلی جاتون خالی بود ... من تا ی کبار شما رو نبرم دبی خیالم راحت نمی شه ...
و با من دست داد ...
کمی به من خیره شد و خندید و با شدت منو کشید تو بغلش و گونه ام رو بوسید و گفت : ای بابا ... زنمی دیگه , قبول کرده بودی ... بذار بوست کنم , دلم برات تنگ شده بود ...
بعد همین طور که کفشش رو در میاورد , گفت : راستی انجیلا دیشب چیزایی که برای خونه خریده بودیم از دبی رسید ... من نمی دونستم چیکارش کنم , خودت باید باشی تا به سلیقه ی خودت بچینی ...
گفتم : حالا بیا تو , بعدا در موردش حرف می زنیم ...
نگاهی با تعجب به من کرد و پرسید : خوشحال نشدی ؟ ... می خوای برگردم ؟
گفتم : چرا ... نه , این چه حرفیه ؟ خوش اومدی ...
ولی خیلی زود متوجه شد که اوقات من تلخه و با زرنگی خاص خودش تردید رو تو صورتم دید ...
به آنا که با رباب خانم مشغول ناهار درست کردن شده بود , گفت : آنا جون چیکار کنم از دست دخترتون ؟ مثل گل اقاقیا دل نازکه , زود می ره تو لاک خودش ...
آنا گفت : معلومه جونم ... دختر من بایدم ناز داشته باشه , با همین ناز بزرگش کردم ...
گفت : چشمم کور , دنده م نرم ... ما که خریداریم ... آنا جان برای من زحمت نکشین , من و انجیلا ناهار می ریم بیرون ...
ناهید گلکار