داستان انجیلا 💘
قسمت سی و هفتم
بخش اول
و باز من بدون اینکه بتونم آویسا رو ببینم , از اون شهر رفتم ...
و این بغضی به گلوم داده بود که نمی تونستم نفس بکشم ...
اما در حالی که هر بار به مهبد که در حال رانندگی بود نگاه می کردم , احساس خوبی پیدا می کردم ...
ولی این زندگی هرگز به ما اجازه نمی ده از لحظات خوشمون , هر چند کوتاه لذت لازم رو ببریم و همیشه یک غم پنهان گوشه ی دلمون می ذاره و ما رو تو بهترین شرایط متوجه اون می کنه ...
شایدم این خودش یکی از رازهای آفرینش انسان باشه ... گذاشتن غم در کنار شادی ها و امید به آینده ی بهتر در کنار غم ها ...
آنا و بابا و مونس عقب و من جلو نشستیم ...
مهبد اونقدر به پدر و مادرم احترام می ذاشت و با من و مونس با مهربونی رفتار می کرد که اون راه طولانی به نظرمون چند ساعت بیشتر طول نکشید و با هزاران امید و آرزو نزدیک ساعت یازده شب رسیدیم تهران ...
از مهبد پرسیدم : بریم هتل ؟
گفت : خونه داریم عزیزم , چرا بریم هتل ؟ می ریم خونه ی خودمون ... یعنی در واقع خونه ی تو ...
گفتم : مهبد اونجا که آماده نیست ...
گفت : شما تا صبح کار می کنی , مثل یک زن خوب خونه رو برای ما حاضر می کنی ...
گوشی رو برداشت و زنگ زد و گفت : آقا ماشالله ما داریم می رسیم ... تا بیست دقیقه ی دیگه اونجایم ...
پرسیدم : کسی منتظرمونه ؟ ...
گفت : نه فدات بشم , کی این موقع شب می خواد منتظرمون باشه ؟ به سرایدار خبر دادم ... آقا ماشالله ...
گفتم : آهان , اون روز دیدمش ...
آنا و بابا و مونس عقب ماشین خواب بودن ... اون ریموت رو زد و وارد پارگینگ شد ...
گفت : نگاه کن کجا می ایستم , تو هم باید بیای همین جا کنار ماشین من نگه داری ...
آقا ماشالله و خانمش اونجا منتظر بودن ...
فورا اومدن جلو و اثاث رو بردن تو آسانسور و مهبد مونس رو بغل کرد و رفتیم سوار آسانسور شدیم ...
تا در باز شد , دیدم یک خانم و آقای مسن و دو تا خانم جوون جلوی در اسپند به دست ایستادن و از ما استقبال کردن ...
ناهید گلکار