داستان انجیلا 💘
قسمت سی و هفتم
بخش دوم
مادر مهبد زنی مهربون و خوش صورت بود ... کمی چاق و بلند قد ... روسری بزرگی سرش کرده بود که نشون می داد با وجود اینکه به شدت اونو محکم زیر چونه اش بسته بود , بازم معذبه ...
و فکر می کنم دلش چادرشو می خواست ... من اینو احساس کردم و بعدها فهمیدم که مهبد ازش خواسته بود اون شب چادرشو از سرش برداره ... و همین طور خواهراش ... و پدرش که مثل بابای من کم حرف و آروم بود ... قدی متوسط داشت با ریش بلند و صورتی نورانی و نگاهی که بیشتر رو به زمین بود ...
نشون می داد اونا خانواده ای به شدت مذهبی هستن ...
همه با هم روبوسی کردیم ... انگار از قبل همدیگر رو می شناختیم ...
دو تا خواهراش که هر دو ازدواج کرده بودن ولی تنها اومده بودن , هر دو شکل مهبد بودن ولی با لباس های خیلی معمولی و ساده مانتو و روسری ...
انگار خدا دنیا رو به من داده بود ... اونا چقدر آدم های خوبی بودن و چقدر بهتر شده بود که اهل دبی نبودن ...
من از اونا خیلی خوشم اومده بود و متقابلا اونا هم از من ...
از این که اونا انسان های خوبی بودن , احساس امنیت کردم .. نمی دونم چرا این احساس رو قبلا نداشتم و با دیدن اونا به من دست داد ...
اثاث خونه رو تا اونجایی که به ذهنشون می رسید , چیده بودن و شام مفصلی تدارک دیده بودن ... شیرینی ، میوه و انواع خوراکی ها رو روی میز گذاشته بودن و خونه پر از گل بود ...
اینو می دونستم که این کار مهبد باید باشه ... اون تو این طور برنامه ریزی ها , استاد بی همتایی بود ...
بعد از شام , آذر و اکرم خواهرای مهبد ؛ تمام ظرف ها رو جمع کردن و هر چی من اصرار کردم که بمونن , گفتن نمی شه ...
و مهبد براشون تاکسی گرفت و رفتن ...
اما چیزی که توجه منو به خودش جلب کرده بود , رفتار سرد و بی ادبانه ی مهبد بود با خانواده اش ... نمی تونستم باور کنم کسی که اینقدر به من و پدر و مادرم احترام می ذاره , با پدر و مادر خودش رفتار تحقیرآمیزی داشته باشه ...
و باز افتادم تو یک معمای دیگه ....
ناهید گلکار