داستان انجیلا 💘
قسمت سی و هفتم
بخش سوم
فردا خودم میز صبحانه رو چیدم ...
آنا و بابا نشستن و خوردن ... منم به مونس دادم و منتظر مهبد شدم که هنوز خواب بود ...
نمی دونستم عادتش چیه , ولی اینو می دونستم که دو روز قبل خیلی خسته شده بود و تلاش زیادی کرده بود که همه چیز مطابق میل من انجام بشه ...
برای همین بیدارش نکردم و مشغول درست کردن ناهار شدم ...
آنا گفت : کاش مامانش اینا هم امروز میومدن و بیشتر با هم آشنا می شدیم , من که خیلی از اونا خوشم اومد ...
گفتم : منم همین طور ... مهبد بیدار بشه شماره شون رومی گیرم و بهشون زنگ می زنم ...
ساعت یازده بود که بیدار شد و اومد و منو بوسید و گفت : خیلی خسته بودم ... تو خوبی ؟
گفتم : خوبم , بشین من برات چایی بریزم ...
گفت : وای چه لذت بخش , ملکه ی من می خواد برام چایی بریزه ... من چطوری اونو بخورم ؟ ...
گفتم : مهبد جان زنگ بزنم مامان اینا بیان اینجا بیشتر اونا رو ببینیم ؟ ...
یک مرتبه برآشفته شد و گفت : نه ... کی گفته ؟ بیخودی پای اونا رو اینجا باز نکن , اونا به ما نمی خورن ...
با تعجب پرسیدم : اون وقت چیشون به ما نمی خوره ؟ ما مگه کی هستیم ؟ تو مگه بچه ی اونا نیستی ؟
گفت : انجیلا قرارمون چی بود ؟ یادت نیست بهت چی گفتم ؟ عزیز دلم یک کلام , بعدا می برمت اونا رو ببینی ...
بعد دید که صورت من رفته تو هم , گفت : خوب باشه , گاهی ... ببین گفتم گاهی , وقتی که من صلاح می دونم می تونن بیا اینجا ... خودم وقتشو بهت میگم عزیز دلم , باشه ؟ ...
نمی خواستم روز اول با اون بحث کنم ولی خیلی ناراحت شدم ... دلم گرفت ...
سکوت کردم ... با خودم فکر می کردم ریشه ی این کارو در میارم ببینم موضوع چیه و بعد درستش می کنم ...
خوب طبیعی بود از روز بعد شروع کردم به به هم ریختن خونه تا مطابق میل خودم بچینم ...
همه جا ریخت و پاش شده بود ... مهبد آماده شد برای رفتن و از من پرسید : من کاری می تونم برات انجام بدم ؟
گفتم : نه , خودم باید درست کنم ...
گفت : یک لیست از کم و کسری ها بنویس با هم می ریم می خریم ... یکی رو می فرستم امروز بهت کمک کنه ...
اون که رفت بابا مونس رو برداشت و رفت تو ایوون ... آفتاب خوبی بود و مونس به اون احتیاج داشت ...
و من و آنا شروع کردیم به جمع و جور کردن ...
ناهید گلکار