داستان انجیلا 💘
قسمت سی و هفتم
بخش پنجم
البته که تو ذوقم خورده بود ... تا حالا با همچین آدمی روبرو نشده بودم ...
خیلی غیرعادی به نظرم رسید ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم : بفرمایید , خوش اومدین ... بفرمایید بشینین ...
همینطور که دستش می لرزید ، به آنا که متعجب به اون نگاه می کرد , گفت : شما باید اون آنای محبوب افسانه ای پسر ما باشین ... خیلی ازتون تعریف کرده , میگه ترک بانمکی هستین ...
آنا گفت : خوش اومدین ... ترک ها همه بانمک هستن , مخصوص من نیست ... نمک تو خون ماست ...
خنده ی دندون نمایی کرد و مانتوشو در آورد ... یک بلوز بدون آستین و یقه ی خیلی باز پوشیده بود و با وجود گوشت اضافه ای که داشت , یک شلوار خیلی تنگ به پاش بود ...
و گفت : معلوم میشه راستی راستی بانمکین ...
و نشست رو مبل ...
گفتم : چای میل دارین یا نسکافه ؟
گفت : می دونم این وقت روز چایی حاضر نیست , همون نسکافه لطفا ...
خودم براش نسکافه آوردم ... داشتم فکر می کردم مهبد چرا اینو فرستاده اینجا ؟ با دستی که می لرزه چه کاری از دستش برمیاد برای من انجام بده ؟ ...
تازه من به زن دوست اون که تازه آشنا شدم که نمی تونستم کاری بدم , فقط جلوی دست و پای منو می گیره ... اصلا چرا به من چیزی نگفته بود ؟ ...
نسکافه رو که آوردم داشت آنا رو چاخان می کرد ... باز بیخودی دهنشو باز کرد و قاه قاه خندید و گفت : بگو چطوری مهبد رو تور کردی ؟ ... از این شوهرا پیدا نمی شه , من می دونم که اون چقدر دست و دلبازه ... ناقلا راست بگو برای همین زنش نشدی ؟ ...
و باز از خنده ریسه رفت ...
و گفت : نه بابا , به دل نگیر ... شوخی کردم ...
آنا که از اون حاضر جواب تر بود , با تندی گفت : نه دخُی خانم , این حرف رو به شوخی هم نزنین ... من نمی دونم فرهنگ شما چی بوده ولی ما عادت نداریم دنبال مرد بیفتیم , اونا دنبال ما میفتن ... انجیلا کسی رو تور نمی کنه , بلکه تورش می کنن ...
ناهید گلکار