داستان انجیلا 💘
قسمت سی و هشتم
بخش ششم
برای همه کار پیدا می کرد ... سفارش می کرد ... کادو می خرید ...
ولی اصلا به یاد دو تا پسر خودش نبود و برعکس من , شبانه روز برای آویسا پر پر می زدم ...
تا حدی که بلیط می گرفت دو سره , با هم می رفتیم تبریز و من از دور اونو می دیدم و برمی گشتیم ...
در حالی که این کارو برای من می کرد خودش یاد بچه ها ش نبود و با وجود اصرارهای من هنوز اجازه نداده بود که من به خونه ی پدر و مادرش برم یا باهاشون تماس بگیرم و کاملا معلوم بود که دهن مهین خانم رو هم بسته بودن ... چون یک کلمه بروز نمی داد و شماره اونا رو هم از من مخفی می کرد ...
تا یک روز مهین خانم داشت زمین رو تمیز می کرد و من داشتم غذا درست می کردم , یک مرتبه حالم به هم خورد و شروع کردم به عوق زدن ...
فورا اومد و دستپاچه شد ...
یک چایی نبات درست کرد و وقتی از دستشویی اومدم بیرون داد به من و گفت : می خوای به آقا زنگ بزنم ؟
گفتم : نه صبح ها کار داره و میگه به من زنگ نزنین ...
چند وقت بود که حدس می زدم باردارم , برای همین خودم نگران نبودم ...
گفت : می خواین به خانم خبر بدم ؟
گفتم : نه , تو که بهتر می دونی حاج آقا خوشش نمیاد من با اونا حرف بزنم ... تو می دونی چرا ؟
گفت : راستش نه ولی قرار نیست من اینجا خبرچینی کنم ... یک چیزی بگم از من نشنیده بگیرین ...
گفتم : بگو ...
گفت : قول بدین به کسی نگین ...
گفتم : قول می دم , قسم می خورم به کسی چیزی نگم ...
گفت : دو سه روز دیگه قراره برین خونه ی اونا , دارن آماده میشن ...
گفتم : وا ؟ مگه من کیم ؟ عروس اونا هستم , آمادگی نمی خواد ...
گفت : جون مونس خانم به کسی نگی من بهت گفتم ... آقا خونه قبلی رو فروخت و براشون یک خونه ی عالی خریده ... وسایل نو و شیک و قشنگ ... برای این که شما رو ببرن اونجا ...
بیچاره زینب خانم ... طفلک ...
گفتم : چرا بیچاره ؟
گفت : خوب این وسط حق اون ضایع شد ... طبقه ی بالا به نام زینب خانم بود ... حاج آقا حقشو نداد ...
بیچاره ها الان تو شکایت و شکایت کشی افتادن ولی کی می تونه از حاج آقا حق بگیره ؟
اونم زینب خانم ؛ زن مظلوم ... خیلی دلم به حالش می سوزه ...
ناهید گلکار