داستان انجیلا 💘
قسمت سی و نهم
بخش اول
قلبم فرو ریخت ... گفتم : من به کسی نمی گم , بهت قول می دم ... فقط خواهش می کنم همه چیز رو در مورد زینب خانم به من بگو ...
گفت : نگران نباش خانم , حسین آقا هوای اونو داره ...
پرسیدم : حسین آقا کیه ؟
گفت : ای وای نمی دونی ؟ برای چی ؟ برادر آقا قاسم دیگه ...
گفتم : برادر داره ؟ اون که می گفت فقط دو تا خواهر دارم ...
گفت : ای داد بیداد از این روزگار بی وفا ... نمی دونم چی بگم خانم جان ؟ شاید برای اینکه اصلا با هم خوب نیستن ... حسین آقا یک جور دیگه است , آقا قاسم یک جور دیگه ... دو تا برادر اصلا شبیه هم نیستن ...
پرسیدم : حسین آقا چجوریه که شبیه مهبد نیست ؟
گفت : والله نمی دونم ... اون از همه بزرگتره , بعض آقا قاسم نباشه خیلی آقاست ...
اون وقت ها می رفت جبهه و اهل نماز و روزه است , خانمش هم همین طور .. یک دستشم از کار افتاده ؛ جانبازه ... خودِ حاج آقا قیاسی هم مرد مومن و خیرخواهیه ... خیلی اون زمان , یعنی موقع جنگ رو میگم , زحمت می کشید ...
ولی آقا قاسم تو این خط ها نبود ... هیچکدومشون رو قبول نداره ... چند بار با حسین آقا هم درگیر شدن ... خدا می دونه ؛ خودش از سر تقصیر همه بگذره ... من زیاد خبر ندارم ولی می گفتن که آقا قاسم کاری کرده حسین آقا دیگه با هیچکدوم رفت و آمد نمی کنه , خونه ی پدرشم نمیاد ...
آخه خیلی اهل حلال و حرومه ... اگرم خونه ی پدرش بره , لب به چیزی نمی زنه ...
گفتم : چرا مگه پدرش چیکار می کنه ؟
گفت : بیچاره هیچی ... تو بازار یک مغازه داره و خوار و بار می فروشه ولی همین اینکه آقا قاسم چیز میز می خره و می بره خونه ی اونا , حسین آقا قبولشون نداره ...
حالا چرا ؟ من سر در نمیارم ...
ناهید گلکار