داستان انجیلا 💘
قسمت سی و نهم
بخش دوم
گفتم : میشه از زینب برام بگی ؟ اون چطور زنی هست ؟ چرا طلاق گرفت ؟
گفت : والله که اونم درست نمی دونم ... من هفته ای یک بار می رفتم خونه ی اونا و همین هایی هم که گفتم از حرف های اونا دستگیرم شده بود ... درست و غلطش هم با خداست ... شایدم درست نفهمیدم ...
انجیلا خانم آقا به من سفارش کرده و گفته اگر بفهمم حرفی به شما زدم , دودمان منو به باد می ده ... البته من دودمانی هم ندارم ولی دلم نمی خواد همین روزی رو از سفره ی بچه هام بگیرم ...
اگر آقا بفهمه من به شما گفتم , پدرم رو در میاره ... تو رو خدا یک وقت از دهنت در نره خانم ...
گفتم : خاطرت جمع باشه ... فقط در مورد زینب بهم بگو ...
گفت : یک خونه نزدیک میدون شهدا , دو طبقه خریدن ... آقا قاسم یک طبقه رو به اسم زینب خانم کرد ...
گفتم : مهین جان لطفا نگو قاسم ؛ می دونی آقا خوشش نمیاد ... بگو مهبد عادت کنی ... خونه مال آقا مهبد بود ؟
گفت : فکر کنم ... بله دیگه , حاج آقا پول زیادی نداشت ... قبلا کرایه نشین بودن ... من از وقتی رفتم خونه ی اونا که رفته بودن تو این خونه ...
گفتم : از کی زندگی مهبد و خانمش به هم خورده و طلاق گرفتن ؟ ...
گفت : نمی دونم , اینا رو من خبر ندارم ولی زیاد دعوا می کردن ، آقا سه ماه سه ماه خونه نمی اومد ... زینب خانم خیلی گریه و زاری می کرد ... بالاخره هم طلاقش داد ... پارسال آخرای بهار بود ...
دیگه چیزی نمی دونم خانم , تا همین جا هم بد کاری کردم گفتم ... تو رو خدا دیگه چیزی نپرس از من ...
با وجود کنجکاوی من , مهین خانم دیگه چیزی به من نگفت ...
ناهید گلکار