داستان انجیلا 💘
قسمت سی و نهم
بخش چهارم
حاضر شدم و از خونه زدم بیرون ... آنا برای خیریه چیزایی می خواست که به من گفته بود براش تهیه کنم و بفرستم ...
قبلا این کارو تو تبریز می کردم و از وقتی اومده بودم تهران , از اینجا می خریدم و می فرستادم ... گاهی مهبد هم کمک می کرد ...
اون روز هم باید می رفتم بازار برای خرید تا از عمده فروشی ها , کلی و ارزون تر بخرم ...
مهبد مرتب زنگ می زد و منو چک می کرد ... کجایی ؟ کدوم خیابون ؟ ... از اونجا نرو , از اینجا برو ...
لیستی که آنا داده بود رو تهیه کردم و رفتم ترمینال و اونا رو فرستادم ...
بعد از اینکه کارم تموم شد , با اینکه خیلی خسته بودم و فکر و خیال زیاد اذیتم می کرد , رفتم دکتر که یک آزمایش بدم تا مطمئن بشم باردارم یا نه ...
دلم می خواست جواب منفی باشه ولی مهبد همش با ذوق و شوق منتظر بچه بود و من نمی تونستم به خاطر یک حس احمقانه از این کار خودداری کنم ...
شاید باور کردنی نباشه ولی وقتی جواب مثبت بود ...
تا خونه مثل مات زده ها چیزی نمی فهمیدم ... حتی مهبد تلفن کرده بود , صدای زنگ رو نشنیدم ...
این بار دوم بود که من موجودی رو تو بدنم احساس می کردم و با خاطره ی بدی که از فراق آویسا داشتم , حق با من بود که از به دنیا آوردن بچه ای دیگه وحشت داشته باشم ...
ترس از دست دادن چیزی بود که من از هجده سالگی تجربه کرده بودم ...
وقتی رسیدم تو پارگینگ و از ماشین پیاده شدم , صدای یک ماشین از پشت سرم رو شنیدم که با یک ترمز شدید و صدایی که از اون تو فضای بسته ایجاد شده بود , منو به وحشت انداخت و از جام پریدم و برگشتم ... نور شدید چراغ ها چشمم رو زد ...
مهبد همین طور ماشین رو روشن گذاشته بود , پیاده شد و اومد به طرف من و با صدای بلند و عصبانی گفت : کجایی ؟ برای چی جواب ندادی ؟ چرا منو ترسوندی ؟
گفتم : منظورتو نمی فهمم , چی داری میگی ؟ همین نیم ساعت پیش با هم حرف زدیم ...
گفت : وای مُردم , فکر کردم بلایی سرت اومده ... نگاه کن ببین چند بار زنگ زدم ...
گفتم : رانندگی می کردم ... تو ماشین آهنگ گذاشته بودم و نشنیدم , ببخشید ...
گفت : کجا بودی ؟ زود بگو ... بگو عزیز دلم کجا رفته بودی ؟ ...
گفتم : این طوری نکن , بعداً می گم ...
بازومو محکم گرفت و با تندی گفت : الان بگو ... کجا بودی که فرصت فکر کردن می خوای ؟ ...
گفتم : مهبد جان فرصت نمی خوام , اینجا جای این کار نیست ... دستم رو ول کن , بیا بالا بهت می گم ... زود باش ولم کن ...
ناهید گلکار