خانه
182K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۰۰:۳۵   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهلم

    بخش سوم




    از در که اومدیم بیرون , مهبد مونس رو گذاشت روی صندلی عقب و من داشتم سوار می شدم که سه تا مرد و یک خانم چادری بهش حمله کردن ...

    نفهمیدم چی شد ... در یک آن صدای داد و هوار بلند شد ...
    مهبد داد زد : برو تو ماشین , الان بهت اسید می پاشن ... درو ببند ... شیشه رو بکش بالا ...

    و خودش با اونا گلاویز شد ...
    من با ترس نشستم تو ماشین و سرمو گرفتم پایین ...
    اون سه تا مرد مبهد رو گرفتن به باد کتک و فحش می دادن و اون زن فریاد می زد و بهش بد و بیراه می گفت ...
    پدر و مادر و خواهرای مهبد آمدن که اونا رو از هم جدا کنن و من اصلا نمی دونستم چه اتفاقی افتاده و اینا کی هستن ...
    تا یک فرصت به دست مهبد افتاد , خودشو انداخت تو ماشین و روشن کرد و با سرعت گاز داد و از اونجا دور شد ...
    تنم داشت مثل بید می لرزید ... مونس رو که ترسیده بود و داشت گریه می کرد بغل کردم تا آرومش کنم ...
    مهبد که قسمتی از پیرهنش پاره شده بود , دندون هاشو به هم فشار می داد و هیچی نمی گفت ...
    منم از حالتی که اون داشت ساکت بودم و هنوز حالم سر جاش نیومده بود ...
    ولی می تونستم از حرفایی که شنیدم حدس بزنم که اون زن زینب بود و احتمالا اون سه مرد هم برادراش و پدرش ... و می دونستن که ما اون شب اونجا مهمون هستیم ...
    زینب فریاد می زد و می گفت : بی شرف ... پس فطرت ... بی ناموس ... بی عاطفه ... دحق دو تا بچه ی منو نمی تونی بخوری ...
    یکی از مردا با حرص یقه ی اونو گرفته بود و می گفت : اگر حقشو ندی می کشمت ...

    و خیلی حرفای دیگه که در همین باب بود ...


    مهبد جلوی من شکسته بود و این کاملا از طرز رانندگی کردنش معلوم بود ... اون می دونست که من با وجود صبر زیادم و سکوتم حواسم به همه چیز هست و حالا فهمیدم که اونا کی بودن ...
    در حالی که قبلا مهین خانم گفته بود و من خیلی شوکه نشدم ...
    چشمم افتاد به صورتش ... از گوشه لبش خون میومد ...
    یک دستمال برداشتم و گفتم : مهبد جان دستمال بذارم ؟ لبت خون میاد ...
    داد زد : نه , نمی خوام ... کاری به من نداشته باش ... همینو می خواستی ؟ حالا فهمیدی چرا نمیارمت اینجا ؟ بس می کنی دیگه ؟ ... کلافه ام کردی ... هی به من فشار آوردی ...
    بهت میگم از اینا فاصله بگیر , گوش نمی کنی ...
    مگه اینا بودن اومدن خواستگاریت ؟ ... مگه برات خرج کردن که حالا می خواهی هر روز اونا رو ببینی ؟ ...
    تمومش کن , شنیدی ؟ دوباره تکرار نکنم ... برن گمشن کثافت ها ... دیگه این آخرین بارم بود ...
    اگر بفمهم باهاشون تماس گرفتی , هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان