داستان انجیلا 💘
قسمت چهلم
بخش سوم
از در که اومدیم بیرون , مهبد مونس رو گذاشت روی صندلی عقب و من داشتم سوار می شدم که سه تا مرد و یک خانم چادری بهش حمله کردن ...
نفهمیدم چی شد ... در یک آن صدای داد و هوار بلند شد ...
مهبد داد زد : برو تو ماشین , الان بهت اسید می پاشن ... درو ببند ... شیشه رو بکش بالا ...
و خودش با اونا گلاویز شد ...
من با ترس نشستم تو ماشین و سرمو گرفتم پایین ...
اون سه تا مرد مبهد رو گرفتن به باد کتک و فحش می دادن و اون زن فریاد می زد و بهش بد و بیراه می گفت ...
پدر و مادر و خواهرای مهبد آمدن که اونا رو از هم جدا کنن و من اصلا نمی دونستم چه اتفاقی افتاده و اینا کی هستن ...
تا یک فرصت به دست مهبد افتاد , خودشو انداخت تو ماشین و روشن کرد و با سرعت گاز داد و از اونجا دور شد ...
تنم داشت مثل بید می لرزید ... مونس رو که ترسیده بود و داشت گریه می کرد بغل کردم تا آرومش کنم ...
مهبد که قسمتی از پیرهنش پاره شده بود , دندون هاشو به هم فشار می داد و هیچی نمی گفت ...
منم از حالتی که اون داشت ساکت بودم و هنوز حالم سر جاش نیومده بود ...
ولی می تونستم از حرفایی که شنیدم حدس بزنم که اون زن زینب بود و احتمالا اون سه مرد هم برادراش و پدرش ... و می دونستن که ما اون شب اونجا مهمون هستیم ...
زینب فریاد می زد و می گفت : بی شرف ... پس فطرت ... بی ناموس ... بی عاطفه ... دحق دو تا بچه ی منو نمی تونی بخوری ...
یکی از مردا با حرص یقه ی اونو گرفته بود و می گفت : اگر حقشو ندی می کشمت ...
و خیلی حرفای دیگه که در همین باب بود ...
مهبد جلوی من شکسته بود و این کاملا از طرز رانندگی کردنش معلوم بود ... اون می دونست که من با وجود صبر زیادم و سکوتم حواسم به همه چیز هست و حالا فهمیدم که اونا کی بودن ...
در حالی که قبلا مهین خانم گفته بود و من خیلی شوکه نشدم ...
چشمم افتاد به صورتش ... از گوشه لبش خون میومد ...
یک دستمال برداشتم و گفتم : مهبد جان دستمال بذارم ؟ لبت خون میاد ...
داد زد : نه , نمی خوام ... کاری به من نداشته باش ... همینو می خواستی ؟ حالا فهمیدی چرا نمیارمت اینجا ؟ بس می کنی دیگه ؟ ... کلافه ام کردی ... هی به من فشار آوردی ...
بهت میگم از اینا فاصله بگیر , گوش نمی کنی ...
مگه اینا بودن اومدن خواستگاریت ؟ ... مگه برات خرج کردن که حالا می خواهی هر روز اونا رو ببینی ؟ ...
تمومش کن , شنیدی ؟ دوباره تکرار نکنم ... برن گمشن کثافت ها ... دیگه این آخرین بارم بود ...
اگر بفمهم باهاشون تماس گرفتی , هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ...
ناهید گلکار