داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و یکم
بخش چهارم
مهبد اون شب زودتر از همیشه اومد ... معمولا حدود نه می رسید خونه ولی هنوز هشت نشده بود که کلید انداخت اومد تو ...
تنها فکری که داشتم این بود که بهش بگم امیرحسین با من حرف زد ...
باز مقدار زیادی خرید کرده بود ... مهین خانم هنوز نرفته بود و کمک کرد ...
مهبد که رسید , مونس دوید طرفش و گفت : بابا جونم سلام , خوش اومدی ...
امیرمحمد هم رفت به طرف مهبد و مثل مونس ابراز احساسات کرد ولی امیرحسین رفت تو اتاقِ خودش و درو بست ...
مهبد صدا زد : امیرحسین , بیا بیرون احمقِ بی تربیت ...
گفتم : ولش کن ... مهبد , صبر داشته باش ... اول بهش ثابت کن که دوستش داری ...
گفت : غلط کرده ... بیا بیرون گفتم ...
و رفت درِ اتاق رو باز کرد و دست امیرحسین رو گرفت و بکش بکش اونو برد تو حموم اتاق خواب و درو بست ...
دنبالش دویدم و گفتم : مهبد تو رو به جون هر کس دوست داری کاریش نداشته باش , خواهش می کنم ...
صدای گریه و ضربات کتکی که امیرحسین می خورد , قلبم رو آتیش زده بود ... به در می کوبیدم و التماس می کردم که درو باز کنه ...
مونس و امیرمحمد هم ترسیده بودن و گریه می کردن ...
وقتی اومد بیرون , سر من داد زد که : قرار نبود تو کار تربیت من دخالت کنی ... اون باید بفهمه که کار درست چیه ...
با غیظ زدمش کنار و دست امیرحسین رو گرفتم و بردمش تو اتاقش ...
در حالی که مثل ابر بهار اشک می ریختم , دستی به سر و صورتش کشیدم که از شدت نفرت پره های دماغش باز شده بود ... انگار با نگاهش برای مهبد خط و نشون می کشید ...
چیزی به ذهنم برای آروم کردن اون نمی رسید تا دردی رو که تو سینه داشت رو فراموش کنه ...
مهبد حق به جانب بود و فکر می کرد کار درستی کرده و این منم که بیخودی دخالت کردم اون بچه رو من دارم خراب می کنم ...
اما این تنها به امیرحسین ختم نشد و اون کم کم دستشو روی مونس و امیرمحمد هم بلند می کرد ...
تا اونجا که اگر بشقاب غذاشون تموم نمی شد , بی هوا یک سیلی نثارشون می کرد و هر بار انگار شعله ای در وجود من زبونه می کشید که وجودم رو داشت می سوزوند ...
واقعا وقتی با اون آشنا شدم , تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که مهبد مردی باشه که دست روی یک بچه بلند کنه ...
ناهید گلکار