خانه
181K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۸:۴۴   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و یکم

    بخش پنجم




    من سعی می کردم در هر فرصتی عواقب این کارو بهش گوشزد کنم ...
    ولی اون طور دیگه ای فکر می کرد و متاسفانه روش به من باز شده بود ...

    از همون شب که من چهره ی واقعی اونو دیده بودم ... اونم سعی نمی کرد اون مهبدی باشه که من باهاش آشنا شدم یعنی تظاهر به چیزی نمی کرد ...
    دیگه تو خونه گاهی فحش می داد و چون خودش این شخصیت رو دوست نداشت از ما فرار می کرد ...
    با تمام این احوال به تنها کسی که احترام می ذاشت و باهاش مهربون بود , من بودم ...
    هنوز همون احترام و زبون خوش سابق رو با من داشت ولی طوری رفتار می کرد که گاهی ازش می ترسیدم ...

    شب ها اغلب تا ده و یازده شب بیرون بود و می گفت : کار من اینطوریه , تازه جلسه ها و مذاکراتم سر شب شروع میشه ...

    و من در حالی که یا بافتنی می بافتم یا تذهیب که نقاشی مورد علاقه ی من بود کار می کردم , منتظر و چشم به راهش می موندم ...
    روزها هم اصلا جواب تلفنم رو نمی داد و این دلشوره و نگرانی منو از این که اون داره چیکار می کنه , تو دلم انداخته بود ...
    سرم با اون سه تا بچه گرم بود و امیرحسین و امیرمحمد خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می کردم با من مهربون شدن و درست مثل مادرشون با من رفتار می کردن به خصوص امیرمحمد ...
    به محض این که امیرحسین امتحاناتش تموم شد , مهبد فورا بلیط گرفت و ما رو برد دبی ...
    می گفت : یک سفر کاریه , شماها رو هم می برم که یک آب و هوایی عوض کنین ...

    این بار پسرا هم با ما بودن و همسفرهای ما دو تا از خانواده ی معروف تهران بودن که با خانم هاشون اومده بودن ...
    مهبد دوباره شده بود همون حاج آقای شیک و تر و تمیز با لهجه ی عربی و معلوماتی که پایان ناپذیر بود ... با هر کس مواجه می شد بنا بر اینکه اون شخص چیکاره باشه , باهاش همون طور حرف می زد و با ما هم با محبت و مودبانه رفتار می کرد ...
    دیگه نمی تونستم اونو بشناسم ... راست و دروغش رو از هم تشخیص نمی دادم و حتی شخصیتشو نمی شناختم ...
    پیچیدگی رفتار اون منو سردرگم کرده بود ... تنها نقطه ی ضعف اون , تایید و تحسین شدن از جانب دیگران بود ...
    وقتی تو دبی بودیم , یک بعد از ظهر ما رو برد به یک مرکز خرید ...
    مونس هنوز شیطون بود ؛ مرتب می دوید اینور اونور و امیرحسین عجیب نسبت به اون احساس مسئولیت می کرد ... گاهی لای لباس های فروشگاه گمش می کردم و مدتی طول می کشید تا پیداش کنیم ... اون از این کار خوشش میومد ...
    مهبد داشت برای امیرحسین و امیرمحمد کفش می خرید ...
    مونس گفت : می خوام برم دستشویی ...
    مهبد بچه ها رو ول کرد و اونو بغل کرد رفت ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان