داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و یکم
بخش ششم
امیرحسین گفت : انجیلا خانم من از این کفش خوشم نمیاد , دوست ندارم ... بابا اصرار داره بخرم ...
گفتم : ولش کن , بریم ... من خودم می برمت تا مطابق میل خودت بخری ... با پدرت هم حرف می زنم ...
اون فکر می کنه این به صلاح توست , خوبی تو رو می خواد و دوستت داره ... این کفش برند خوبیه و پدرت دوست داره تو داشته باشی ...
دست بچه ها را گرفتم و رفتیم دنبال مهبد و جلوی در ایستادم ...
درست پشت در بود ... شنیدم که با تلفن حرف می زنه ...
گوش دادم ... می گفت : شب میام عشقم , الان دستم بنده ... چشم , قربونت برم ... سر ساعت اونجام ...
تمام اون ساختمون رو به یکباره تو سرم کوبیدن ... در همون موقع مهبد اومد بیرون و چشمش به من افتاد و پرسید : اینجا چیکار می کنین ؟
در حالی که حسی به تنم نبود , به زحمت آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : حالم بد شده , میشه منو از اینجا ببری ؟ ...
گفت : فدات بشم ... چرا عزیز دلم ؟ چی شدی ؟ ... می خوای برسونمت دکتر ؟
گفتم : نه بابا , مال حاملگیه ... کلافه شدم ...
گفت : زدی تو ذوقم ... داشتم با مهندس آرایی حرف می زدم و شوخی می کردم , یک دفعه که تو رو دیدم خورد تو ذوقم ... دیدیش که مهندس آرایی رو ؟ مثل اِوا خواهرها حرف می زنه , منم سر به سرش می ذارم و قربون صدقه اش می رم ...
شنیدی داشتم چی می گفتم ؟
گفتم : نه بابا ... من حالم بد بود , تازه رسیدم که تو اومدی بیرون ...
نمی دونم باور کرد یا نه ولی رفتارش عادی نبود ...
قصدم این بود که وقتی از هتل رفت , تعقیبش کنم ولی اون اصلا اون شب از پیش من جایی نرفت و من فکر کردم که راست میگه و من اشتباه کردم ...
اما تا وقتی برگشتیم تهران , صدای مهبد که داشت قربون صدقه ی یک نفر می رفت تو گوشم می پیچید و نمی تونستم فراموش کنم ...
ناهید گلکار