داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و دوم
بخش سوم
یک روز به خودم جرات دادم و رفتم پشت در سوئیت ... یواشکی سرمو به در چسبوندم و حرفاشو گوش کردم ...
در حالی که بدنم می لرزید و صدای قلبم اجازه نمی داد درست بشنوم , منتظر این بودم که اون به یک زن زنگ بزنه اما چیزایی که شنیدم منو شوکه کرده بود و چشمم روی خیلی مسائل باز شد ...
و تمام اون چیزی رو که من در موردش حساسیت به خرج می دادم , خنثی کرد و همه ی اونا در مقابل چیزیی که می شنیدم , مسخره به نظر میومد ...
تلفش زنگ خورد ...
گوشی رو جواب داد و گفت : جانم ؟ ... نه , دادم برات امضاء کردن ... آره , عین امضاء خودش بود ...
نه بابا تا بیاد بفهمه کار تمومه و زمین از دستش در اومده ... آره , اقلا بیست میلیارد می تونیم ضمانت بانک بذاریم ... خیلی عالی شد , بقیه ی کاراش با من ...
تلفن بعدی : سلام چطوری دکتر جان ؟ ... آره ... آره , خوب کردین ... بذار انتخاب بشه , ما باید کمک کنیم وگرنه معلوم نیست کس دیگه ای که بیاد همین امکانات رو داشته باشیم ... در مورد اون موضوع که اصلا نگران نباش , پول که واریز شد با سه شماره مدارک از بین رفته ... تا بیاد به خودش بجُنبه , دار و ندارش رفته ... پدری ازش در بیارم که مثل زن گریه کنه ... فدای تو ... خبر می دم ...
آره ... آره , فلان شده می خواست پولی پیشنهادی ما رو قبول کنه ... حقش بود , حالا دو زارم کف دستش نمی ذارم ...
تلفن بعدی : جانم ؟ قربونت برم ... خوبم , چیکار کردی ؟ ...
نه عزیز جان , الان برو اداره ی ثبت ... همین الان ... ببین چی می گم ؛ هماهنگ کردم ... ای بابا چرا تو اینقدر خنگی ؟ میگم حرف زدم , منتظرن تو بری کارو تموم کنی ... تابلو نکنی , لو بریم ...
گوش کن , بهت میگم سیبلشونو حسابی چرب کردم ... ریششون پیشم گیره ... موقع پول دادن ازش عکس گرفتم و صداشو ضبط کردم ...
دهنش بسته است , بگم اونجا رو آتیش بزنه مجبوره بزنه ... خاطرت جمع , برو به امید خدا ...
من تا آخر این هفته باید بیست میلیارد سند بذارم ... تمومش کن , خبر بده ...
تلفن بعدی : چی شده ؟ هان ؟ بگو ... ای بی عرضه ... غلط کرده مرتیکه فلان فلان شده ... چیزی حالیش نیست ... نه ... نه , سند رو که امضاء کرد زنگ بزن به من ... می دونم چطوری بپیچونمش ... اون با من ... منتظرم ها , دیر نکنی ؟
بهش وعده بده ... اصلا ببین یک کیف بردار فکر کنه پول توشه , بگو اینجاست ... درشو قفل کن , بگیر تو بغلت و از خودت جدا نکن ... وانمود کن از همه می ترسی ... هی دور و برت رو نگاه کن ، به بیرون نگاه کن و بگو عجله کنین و زود باشین ...
اینطوری باور می کنن که تو کیف , پول گذاشتی ... تسبیح بنداز و زیر لب ورد بخون و فوت کن به کیف ... زودتر خر میشه ...
ناهید گلکار