داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و دوم
بخش چهارم
تلفن بعدی : جانم ؟ ... چند متره ؟ شصت متر ؟ خوب ... خوب , بیشتر نباشه چیه ؟ ... ما باید روی اون ساختمون یک طبقه بسازیم ... می دونی دویست میلیون خرج کنیم , صد میلیارد می ارزه ...
باشه , گفتی شصت متر ؟ خوب پس بیست متر اضافه است ... کارشناس کی میاد برای اندازه گیری ؟ ...
برو پیداش کن ببین کیه ؟ ... خریدنی نیست ؟ ... خوب , پس باید یک فکر دیگه بکنم ... خیلی خوب , درستش می کنم ...
گوش هامو گرفتم ... نمی خواستم بیشتر از این چیزی بشنوم ... نمی خواستم باور کنم اون یک اختلاس گر بود ...
پس بیخود نبود که اون همه دوست و رفیق کله گنده داشت ...
من بیشتر از این امکان نداشت ناراحت باشم ... فکر می کردم اون یک تاجره و با کار و تلاشش به اینجا رسیده ... نمی دونستم با مردی ازدواج کردم که مثل زالو داره خونِ مردم این مملکت رو می مکه ...
به اطرافم نگاه کردم ... از شیک ترین و لوکس ترین وسایلی که تو دبی وجود داشت , دور و برم بود ...
به نظرم می اومد هر کدومشون دو تا چشم پیدا کرده بودن و منو نگاه می کردن ...
انگار به من می گفتن احمق ... بی عرضه ... چرا اینقدر تو ساده ای ؟ ... چرا حرف هر کس رو به عنوان حقیقت قبول می کنی ؟
مثل مات زده ها تو خونه راه می رفتم ...
من فقط نیم ساعت از حرفای اونو گوش داده بودم ولی خیلی چیزها دستگیرم شده بود ...
ای خدا حالا چیکار کنم ؟ ...
مهین خانم حال زار منو که دید اومد جلو و من مثل بچه ها خودمو انداختم تو بغلش و گریه کردم ...
سر ردون تو خونه راه می رفتم ...
گوشی دستش بود ... از اتاق اومد بیرون ... انگار می خواست اون مکالمه رو من بشنوم چون با صدای بلند حرف می زد ...
داشت به یک نفر می گفت : من هفتاد تا متر یک جور می خوام ... سه چهار نفری برین دنبالش , هر کس هر چی گیر آورد بخره و بیاره اینجا ...
برو , فرشاد هم بیار ... تا ساعت چهار اینجا باش , دیر نکنی که کلاهمون می ره تو هم ...
ناهید گلکار