خانه
182K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۶:۵۹   ۱۳۹۶/۹/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و چهارم

    بخش اول




    آخرای ماه نه بودم , چیزی به زایمانم نمونده بود ولی دائم درد می بردم و تو رختخواب افتاده بودم و با همون حالم مرتب به مکالمات اون گوش می دادم و هر روز زجر و عذابم بیشتر می شد ...
    تا توسط همون ضبط صوت متوجه شدم مهبد تو اتوبان کردستان با یک موتوری تصادف کرده و اون جوون در جا فوت شده ... فورا زنگ می زنه به یساری و اون خودشو می رسونه و میگه من پشت فرمون بودم و اونجا بود که من فهمیدم مهبد حتی گواهینامه هم نداره ...
    حاجی یساری میاد و همه چیز رو روبراه می کنه و این طوری از دست قانون رها میشن و باز شنیدم  چهل میلیون به پدر و مادرِ اون جوونی که مرده بود به عنوان کمک و دلسوزی دادن چون پرونده ای ساخته بودن که نشون می داد مقصر موتوری بوده و وانمود می کردن که از روی مهربونی و ایثار این پول رو به اونا بخشیدن و شنیدم که چقدر پدر اون جوون از مهبد تشکر کرده ...
    باور نمی کردم به همین سادگی از کشتن یک انسان خلاص شده بود و همه این حرفا و نقل قول ها رو با افتخار و خنده و شوخی تو تلفن بازگو می کرد و من از همین حرف های جسته و گریخته اونا , ماجرا رو فهمیدم ...
    در حالی که هر بار که مهبد میومد خونه منتظر بودم حرفی بزنه , به روی خودش نمیاورد و چیزی نمی گفت ؛ انگار همچین اتفاقی اصلا نیفتاده ...
    با شنیدن این ماجرا از شدت ناراحتی و غمی که روی سینه ی من سنگینی می کرد , با اینکه هنوز به زایمانم مونده بود دردم گرفت و آنا زنگ زد به مهبد و اونم فورا خودشو رسوند و منو بردن بیمارستان ...
    همه فکر می کردن من به خاطر حاملگی و روزهای سخت ماه آخر بود که حرف نمی زدم و غمگین و افسرده شده بودم ...

    و من تو این حال خراب دخترم به دنیا اومد ...

    مهبد چون می دونست آنا نمی تونه از من مراقبت کنه , اجازه داده بود که مامانش بیاد پیش من ...
    زمانی که منو به بخش منتقل می کردن , مهبد یک دسته تراول دستش گرفته بود و به همه شادباش می داد ... یک اتاق پر از گل ... گل های گرون قیمت ... رزهای قرمز و ارکیده های رنگارنگ ...
    اونقدر گل ها زیاد بودن که دیگه تو اتاق جا نبود و تمام راهروی بیمارستان هم پر از گل شده بود ...
    بهترین و شیک ترین اتاق اون بیمارستان رو برای من گرفته بود و مثل پروانه دور من می چرخید و قربون صدقه ی من می رفت ...
    از خوشحالی روی پای خودش بند نبود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان