داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و چهارم
بخش دوم
این شادی برای اون وقتی به اوج خودش رسید که در باز شد و یک پرستار با یک چرخ مخصوص نوزاد بچه رو آورد ...
مهبد رفت بالای سرش و تماشاش می کرد و یک مرتبه از خوشحال به هوا پرید و گفت : چشماش شکل انجیلاس ... چشمش سبزه و زرده مثل مال تو عزیز دلم ...
همه ریختن دور بچه و خوشحالی می کردن ...
وقتی دادنش بغل من , دیدم با اینکه نوزاده و هنوز شکل اصلی خودشو نگرفته ولی شباهتش به من انکار ناپذیره ... درست مثل این بود که منو کوچیک کرده باشن ؛ اونقدر که باعث تعجب همه شده بود ...
آنا و بابا گریه می کردن و می گفتن یاد روزی افتادیم که تو به دنیا اومدی ... انگار دوباره متولد شدی ....
عشقم به اون بچه وصف ناشدنی بود ...
با تمام ماجراهایی که بر من گذشته بود حق داشتم که وقتی اونو بغل کنم تو دلم غصه و درد احساس کنم ... آویسا ... آویسای مادر , کی می تونم تو رو هم در آغوش بگیرم که ترس از دست دادنت رو نداشته باشم ؟ ...
من هر وقت هر بچه ای رو بغل می کردم احساس اینکه به آویسا خیانت کردم آزارم می داد ...
مامان و اکرم و آذر هم بودن هر کاری از دستشون برمیومد انجام می دادن و با محبت هر چی تموم تر مراقب من و بچه ام بودن ...
مهبد کنارم نشست و خم شد و منو بوسید و گفت : مرسی که منو خوشبخت ترین مرد عالم کردی , مرسی که با من ازدواج کردی ... اسم دخترمون رو چی بذاریم ؟
تو دلم گفتم کاش منم الان که می تونست بهترین لحظه ی زندگیم باشه و همینو به تو می گفتم ... کاش ...
گفتم : اگر تو دوست داشته باشی من می خوام اسمشو گیرا بذارم ...
اونم از این اسم خوشش اومد و فورا رفت و براش شناسنامه گرفت ...
ناهید گلکار