داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و پنجم
بخش اول
با اینکه می دونستم هر روشنایی ای , غصه ی دیگه ای روی دل من می ذاره ؛ بازم می خواستم بدونم که در اطرافم چی می گذره ...
با عجله خودم رو رسوندم خونه ... تو پارگینگ دوباره توجه ام به ماشین اون جلب شد ... باز از شیشه ی ماشین نگاهی به داخل کردم ...
هیچی توش نبود ... هیچی ...
بعد فکر کردم خوب یا اون چیزایی که دیده بودم موقتی اونجا بودن یا چون می خواست بره مسافرت جمع کرده بود ...
باید یک بار دیگه تو اون ماشین رو می دیدم ...
با عجله رفتم بالا و منتظر شدم ... باید خودمو جمع و جور می کردم و این زندگی رو برای خودم نگه می داشتم ... من نباید از مهبد هم طلاق بگیرم ... این کار برای من غیرممکن بود ...
حتی دیگه نمی تونستم سرمو پیش پدر و مادرم و برادرام بلند کنم ...
یک ساعتی طول کشید تا مهبد رسید و فرصتی بود که من آروم بشم و از اون حالت آشفتگی در بیارم ...
اینکه مهبد رفته بود تایلند و به من گفته بود دبی , ثابت می کرد که باید خیانتی در کار باشه ...
فقط مونده بودم چرا تقدیر من این طوری رقم خورده ...
روزگار قبلا از من این امتحان رو گرفته بود که در مقابل مردی که احساس می کردم خیانتکاره , سکوت کنم و صبور باشم ... البته نمی دونستم واقعا صبورم یا نه چون دلم خون بود ... گلوم همیشه بغض داشت و فکرم آشفته بود و از همه بدتر همدمی نداشتم که دردم رو بهش بگم ...
مهبد اومد ولی یک جور ترس تو نگاهش بود که تا اون موقع ندیده بودم ... خودشو آماده کرده بود تا با من برخورد کنه ...
از در که وارد شد , بر عکس همیشه فقط گفت : سلام ...
مونس دوید طرفش و با گرمی ازش استقبال کرد و من خیلی عادی گفتم : خوش اومدی ... مثل اینکه از تاخیری که داشت , خیلی خسته شدی ... چرا اینطوری رفتار می کنی ؟
کمی به من نگاه کرد و تغییر حالت داد و بغلم کرد و بوسید و گفت : خیلی دلم برات تنگ شده بود ... تو عزیزترین منی ...
بعد امیرحسین و امیرمحمد رو بغل کرد و رفت سراغ گیرا ...
ناهید گلکار