داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و پنجم
بخش دوم
و چون مدت ها بود من نمی خندیدم و زیاد حرف نمی زدم و همیشه سرمو به کاری گرم می کردم , دیگه برای مهبد هم عادی شده بود و زیاد متوجه نشد تو سرم چی می گذره ...
اما می دیدم که با دقت و زیرچشمی به من نگاه می کنه و هنوز باور نکرده که من چیزی متوجه نشدم ...
ولی به روی خودش نمیاورد ...
وقتی سوغاتی ها رو باز کرد , با اینکه خیلی ماهرانه اونا رو انتخاب کرده بود ؛ کاملا معلوم بود که همه مال تایلنده و من چون دو بار رفته بودم اینو می دونستم ... اما به روی خودم نیاوردم و با دلی خون ازش تشکر کردم ...
گیرا پنج ماهه شد و مهبد اونقدر حواسش جمع شده بود که کوچکترین اشتباهی نمی کرد ...
ولی سردی رفتار منو کاملا درک کرده بود ...
من اینطوری بودم ... بدون اینکه حرف بزنم , از کسی که دلخور می شدم فاصله می گرفتم ...
و تو این اوضاع مهبد یک شب خوشحال اومد خونه و خبر داد که بلیط گرفته ما رو ببره پاریس ...
مخالفت کردم ... واقعا دلم نمی خواست برم ...
بهانه آوردم که گیرا هنوز کوچیکه و نمی تونم نگهش دارم ...
گفت : اصلا نگران نباش , مهین خانم رو هم می بریم ...
چاره نداشتم ؛ حاکم مطلق اون بود ... همیشه این کارو می کرد و بدون اینکه با من مشورت کنه , منو می برد سفر ... جا و مکان و موقع اون رو هم خودش تعین می کرد ...
این بود که برای مهین خانم هم بلیط گرفت و کارای پاسپورت و ویزای اونو ظرف چند روز انجام داد ...
من فکر می کردم مهبد داشت یک جور به من رشوه می داد تا اگر چیزی رو فهمیدم , فراموش کنم ...
اینکه اون منو از دل و جون دوست داشت را نمی تونستم شکی داشته باشم ... اصلا منو اذیت نمی کرد و احترامم رو به شدت نگه می داشت ...
هنوز بعد از سه سال و چند ماه که با هم زندگی کرده بودیم , با من همون طور رفتار می کرد که روزهای اول آشنایمون با من داشت ...
با اینکه من دیگه اون انجیلای سابق نبودم ولی اون عشقشو مرتب به من ابراز می کرد ...
ناهید گلکار