داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و ششم
بخش اول
وقتی چشمم رو باز کردم , اورژانس اومده بود تو خونه ... فشارم رو گرفتن و یک سرم بهم وصل کردن و دو تا آمپول ریختن توش و رفتن ...
هنوز داشتم می لرزیدم ... مهبد کنارم بود ...
گفتم : بچه ها رو ببر بده به مادرشون ... خواهش می کنم اون زن رو بیشتر از این آزار نده ...
گفت : عزیز دلم من کاری به اون ندارم , خودش نمی خواد ... تو اگر می خواستی بچه ها رو نگه نداری به خودم می گفتی , من که بهت زور نگفتم ... چرا اینطوری می کنی ؟ می برمشون پیش مادرم ...
گفتم : نه , من مشکلم این نیست ... خودت می دونی چقدر برای آویسا دلتنگم , حال اون مادر رو می دونم ... من تا حالا ازت چیزی خواستم ؟ بگو ... خواستم ؟
دستی کشید رو سر من و گفت : چی می خواهی نفس من ؟ هر چی باشه بگو انجامش می دم ... می خوای بچه ها رو بدم به زینب ؟ ولی اون عرضه ی نگهداری از اونا رو نداره ... ندیدی چقدر بی تربیت بار اومدن ؟ می خوام زیر دست تو تربیت بشن ...
گفتم : هیچکس برای اون بچه ها مثل مادرشون دلسوز نیست ... زینب خانم معلمه , خودش می دونه بچه هاشو چطوری بزرگ کنه ... تو رو خدا این حرف رو نزن , من ناراحت میشم ...
گفت : باشه , بذار مامانم برسه تو تنها نباشی , می برمشون ...
یکم خیالم راحت شد ...
اما امیرحسین که کتک سختی خورده بود , با یک نگاه غمگین و معصومانه به من خیره شده بود ... از نگاهش می فهمیدم که با من حرف داره ...
تو فرصتی که پیدا کردم و مهبد رفت تو سوئیت تا کاری انجام بده , صداش کردم و دستشو گرفتم و گفتم : امیرحسین , عزیزم ... منو ببخش , باور کن به خاطر خودت این کارو کردم ... من دلم نمی خواد تو بری , حالا هر وقت دوست داشتی بیا پیش من ... دلم برات خیلی تنگ میشه ولی مادرت خیلی تنهاست , گناه داره ...
گفت : من دوست دارم پیش مامانم باشم ولی شما رو هم دوست دارم ... اینکه پیش شما بودم خیلی خوب بود ولی دلم پیش مامانمه ... خیلی گریه می کنه و غصه می خوره ... بهش میگم شما برای ما چیکار کردین ...
گفتم : کاش این عقل رو داشتم ولی چیزی که پیش اومد ناخواسته بود و من قبلا بهش فکر نکرده بودم ...
پس تو هم به مامانت نگو , بین خودمون باشه بهتره ... قول بده ...
ناهید گلکار