داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و ششم
بخش دوم
اون روز , مادر و اکرم اومدن تا از من مراقبت کنن ... اونا هم مثل من از مهبد می ترسیدن ...
می گفت برین , می رفتن ... می گفت بیاین , میومدن ... رو حرفش حرف نمی زدن و کاری رو که اون می گفت ,چه درست و چه غلط انجام می دادن ...
مثلا از اکرم خواسته بود بدون شوهرش بیاد اینجا و چند روز بمونه اونم بدون چون و چرا قبول کرده بود ...
از دیدن اونا خوشحال شدم ...
با همون سُرمی که به دستم بود , نشستم تا بد نباشه ولی احساس کردم نمی تونم سرمو نگه دارم ... حالم خوب نبود ...
نمی فهمیدم از غمی بود که روی دلم سنگینی می کرد یا چیز دیگه ای این طور منو خراب کرده بود ...
مهبد بچه ها رو برداشت و با خودش برد ...
امیرحسین خیلی به سختی از من و مونس جدا شد و امیرمحمد که گریه می کرد , نمی خواست بره ...
مهبد داشت عصبانی می شد و به من پرخاش کرد که : این بچه ها نمی خوان برن , این وسط تو کاسه از آش داغ تر شدی ...
و با غیظ و تر اون دو تا بچه رو برد ...
مامان اینجا متوجه شد که من به مهبد گفتم بچه ها رو ببره ...
منم روراست براش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده و من چرا دلم می خواست که مهبد اونا رو بده به مادرشون ...
اکرمم نشسته بود ... هر دو ساکت به من گوش می دادن و یک کلمه به زبون نیاوردن ولی دیدم نگاهی بهم کردن و هر دو اشکشون سرازیر شد ...
دردی تو نگاه اونا دیدم که خیلی واضح و روشن بود ...
نگاهی پر از معنا که احتیاجی به کلام نداشت ... اونا گله ها از ظلم و بیداد مهبد نسبت به اون زن تو سینه داشتن که نمی تونستن به زبون بیارن ...
این بار هر سه به هم نگاه کردیم و سر جنباندیم ...
ولی حال من هر لحظه بدتر می شد ... تو سینه ام شیر جمع شده بود و به شدت درد می کرد ؛ طوری که نمی تونستم دراز بکشم و از همه بدتر تب شدیدی کردم که به حالت هذیان افتادم ...
ناهید گلکار