داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و ششم
بخش پنجم
خودمو رسونم دم میوه فروشی و منتظرش شدم ...
مهبد دوباره پشت سر هم زنگ می زد و من جواب نمی دادم ...
به محض اینکه صادق اومد , بهش گفتم : آدرس اون خونه رو به من بده ...
با تعجب گفت : چشم ولی مثل اینکه من دردسر درست کردم ... ببخشید تو رو خدا ... ( و آدرس رو داد ) ...
پرسیدم : میوه ها رو معمولا به کی می دی ؟
گفت : یک خانم جا افتاده هست و دو تا دختر جوون , هر بار یکی میاد و می گیره ... تو رو خدا از من نشنیده بگیرین ...
یک تراول بهش دادم و گفتم : نترس , نمی گم از تو شنیدم ...
مهبد پشت سر هم زنگ می زد ... بی امان ...
و من نمی خواستم تا نفهمیدم جریان چیه حرفی بهش بزنم ...
ولی اون ول کن نبود ... بالاخره در حالی که دهنم خشک شده بود و نمی تونستم حرف بزنم , گفتم : بله مهبد ؟ ...
گفت : عشقم , کجایی ؟ من اومدم خونه , تو نبودی نگرانت شدم ...
گفتم : جایی کار دارم , می رم و برمی گردم ...
گفت : بیا با هم می ریم ...
گفتم : باشه , الان میام ...
ولی رفتم دنبال اون آدرس ...
و پیدا کردم ... اما هر چی فکر کردم زنگ بزنم چی بگم ؟ دیدم بی فایده است ... وقتی مهبد خونه است کاری از دستم برنمی اومد و نمی شد چیزی رو ثابت کرد , پس بدتر اوضاع رو خراب می کردم ...
من که می دونم مهبد الان نقشه ی خنثی کردن این افتضاح رو هم کشیده ...
برگشتم خونه ...
اون می دید که من حال خوبی ندارم و می دونست رفتم دنبال اون خونه چون وانمود می کرد نمی فهمه و من پیرو مریضیم رنگ به روم ندارم و آشفته و بی قرارم ...
زنگ زد از یک جای بسیار خوب شام سفارش داد ... بازم به مقدار زیاد ...
و سرشو به بازی با مونس و گیرا گرم کرد ... اما می دیدم که تمام حواسش به منه ...
اون شب با اینکه زود اومده بود خونه , قلیون هم نکشید و یک لحظه منو تنها نذاشت ...
لقمه درست می کرد و می ذاشت دهن من و به زور می گفت : بخور ...
اون نمی دونست که اون لقمه ها چطور با درد و رنج از گلوی من پایین می ره ...
فردا , برخلاف هر روز صبح ساعت هشت بیدار شد و مدام دور و بر من بود و گاهی به یکی پیام می داد و تا بعد از ظهر از کنار من تکون نخورد ...
تا وقتی که رفت ...
ناهید گلکار