داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و هفتم
بخش اول
دیگه جای شکی نبود ...
همین طور که گریه می کردم , برگشتم خونه ... چون هر چی فکر کردم تاب تحمل روبرو شدن با اونو نداشتم ...
تازه اگرم می داشتم , چه حاصلی برای من داشت ؟
من چندین سال تو مرکز مشاوره همه ی زن ها رو که پیشم میومدن نصیحت می کردم که اگر سر و صدا راه بندازین باعث میشه زندگیتون رو از دست بدین ... با آرامش باید با این مشکل روبرو شد ...
ولی حالا احتیاج داشتم یکی به من بگه چیکار کنم ؟ و منو به آرامش دعوت کنه و به دادم برسه ...
فکر کردم زنگ بزنم آنا بیاد ولی پیشمون شدم ...
به جاسم بگم ؟ بازم نمی خواستم شلوغش کنم و زندگیم رو بهم بزنم و دوباره طلاق بگیرم ...
حالا یک بچه ی دیگه هم داشتم که نمی خواستم بلایی که سر آویسا اومد , سر اونم بیاد ...
این بار طرف حساب من مهبد بود که با اتکا به پولی که داشت , می تونست خیلی کارا بکنه ...
از راه که رسیدم خونه , رفتم زیر دوش ...
آب خیلی سرد روی خودم ول کردم ... هر چی آب سردتر می شد من بیشتر احساس آرامش می کردم چون داشتم می سوختم ... نه تنها قلبم بلکه پوست بدنم هم می سوخت ...
یک مرتبه فکری به خاطرم رسید ...
از اون ضبط استفاده کنم و ببینم رابطه ی مهبد با این زن چیه ؟
می گفتن حدود پنجاه سال داره , پس شاید موضوع چیز دیگه ای باشه ... نکنه اون زن دخی بوده ...
آره , حتما همون بوده و تو سفر تایلند با خودش برده ...
اگر اون باشه که مهبد آدمی نیست به اون زن نگاه کنه ...
پس جریان چیه ؟ حتما یک طوری مجبور شده ...
نباید اون زن برای مهبد جاذبه ای داشته باشه که اون همه براش هزینه کنه ...
این طوری خودمو گول زدم تا کمی آروم بشم ...
فکر کردم , بعد به ذهنم رسید ضبط رو اون شب ببرم و بذارم تو ماشینش ...
برای این کار باید اونو می خوابوندم چون شب ها به محض اینکه تکون می خوردم , بیدار می شد و می پرسید کجا می ری ؟ فرصتی نبود که بتونم این کارو بکنم ...
ناهید گلکار