داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و هفتم
بخش سوم
مهبد دیگه به روی خودش نیاورد و سعی داشت بفهمه من از چه موضوعی خبردار شدم و مرتب به من محبت می کرد ...
شاید باورش نمی شد که من تونسته باشم به همین راحتی خونه ی اون زن رو پیدا کنم ...
شام که خورد , من داشتم مونس رو می خوابوندم که رفت تو سوئیت یکم قلیون بکشه ...
همیشه من فورا براش چایی تازه دم درست می کردم و می بردم ... اون شب هم چایی دم کردم ... یک قرص قوی انداختم تو قوری و دو تا هم هل که یک وقت متوجه نشه ...
چایی رو با نبات بردم براش ...
همیشه به من می گفت تو اینجا نمون ، بوی قلیون ناراحتت نکنه اما اون شب اصرار داشت پیشش بشینم ...
یکم موندم و گیرا رو بهانه کردم و اومدم بیرون ...
هنوز نیم ساعت نشده بود که با حالتی خواب آلوده اومد و گفت : عشقم , من می رم می خوابم ...
در حالی که کلید گاوصندوق و سوئیچ ماشین رو هنوز قایم نکرده بود , رفت افتاد روی تخت و به خواب عمیقی فرو رفت ...
ساعت نزدیک ده شب بود ...
باید مطمئن می شدم که بیدار نمی شه ... صداش کردم ... تکونش دادم ولی اصلا نفهمید ...
با عجله سوئیچ رو برداشتم و به مهین خانم گفتم : احتیاطاً اگر بیدار شد بگو رفتم به زن ماشالله سر بزنم ...
صدای قلبم اجازه نمی داد تمرکز کنم ... می کوبید به قفسه ی سینه ام ...
تا آسانسور به پارگینگ رسید , احساس می کردم دیگه نای حرکت ندارم ...
من می خواستم دستگاه رو توی ماشین کار بذارم و برگردم ...
ولی از حیرت و ناباوری ماتم برده بود ... اون تو ماشینش دوازده تا خط تلفن داشت که روی هر کدوم اسم یک زن نوشته شده بود و عین اون اسم ها روی ریموت های پارگینگ ...
تلفن ها رو روی صندلی جلو و ریموت ها روی صندلی عقب گذاشته بود و روی اونا رو یک دستمال کشیده بود ...
حالا می فهمیدم که چرا سوئیچ رو از من مخفی می کرد و تو این چند سال هیچ وقت ما رو با ماشین خودش جایی نبرده بود ...
ناهید گلکار