داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و هفتم
بخش پنجم
کاغذهایی که نشون می داد فیش های بانکی ای هستن که پول با رقم های بالا و میلیاردی واریز کرده به حساب هایی که با اسامی که تو اون شناسنامه ها داشت , هماهنگ بود ...
و فتوکپی وکالت بلاعزل و تام الاختیار از من ...
و سند سه تا ماشین BMW که هر سه ی اونا در یک روز خریده شده بودن ... یکی من و دو تا زن دیگه ...
در جعبه رو باز کردم ...
خدای من , اینجا برخلاف چیزایی که تا حالا دیده بودم چیز ناپاکی نبود ... بلکه از معصومیت گذشته ی مهبد حرف می زد ...
عکس های بچگی با پدر و مادرش و برادر و خواهرهاش ... عکسی که با یک شلوار پارچه ای گشاد و موی از ته تراشیده زیر یک درخت دست به سینه ایستاده بود ...
عکسی که تو دوران مدرسه در حال خندیدن بود ...
و یک نامه با انشایی بد ولی عاشقانه و صادقانه که برای دختری نوشته بود ... و کارنامه ی سال دوم راهنمایی که با شش تا تجدید قبول شده بود ...
یک زندگی ساده و معصومانه در لابلای اون عکس ها خودشو نشون می داد ...
مهین خانم می ترسید و مرتب نق می زد : بسه دیگه خانم , نکن ... بیدار میشه هر دوی ما رو می کشه ... باور کن خطرناکه , بذار سر جاش بریم ...
بهش گفتم : تو رو خدا از اینجا برو , بذار یکم تنها باشم ...
درو بستم و دهنم رو گذاشتم روی پشتی و فشار دادم و جیغ کشیدم ... اونقدر این کارو کردم که داشت نفسم بند میومد ...
واقعا باورم نمی شد توی همچین دامی خودمو انداخته باشم ...
فکر می کردم منو دوست داره و دوستش داشتم ... بهش اعتماد می کردم ... مونسم رو برده بودم تو شناسنامه اون و رسماً پدرش شده بود ...
حالا چه خاکی باید تو سرم می ریختم ؟ نمی دونستم ...
ناهید گلکار