داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و هشتم
بخش سوم
اومد جلو تا بغلم کنه ... گفتم : دست به من نزن , باید باهات حرف بزنم ...
به مهین خانم گفتم : مراقب بچه هام باش ... تو رو خدا امشب نرو , حالم خیلی بده ...
و با گریه رفتم تو سوئیت ...
دنبالم اومد ...
با خودم گفتم باید قوی باشی تا بتونی حرفتو بزنی ...
سعی کردم گریه نکنم ولی نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم ...
چون اون از گریه متنفر بود و عصبانی می شد , تا درو بست ازم پرسید : عشقم , کسی بهت حرفی زده ؟ در مورد من چیزی بهت گفته ؟ به خدا دروغ میگن ... من تو رو خیلی دوست دارم , باور نکن ...
گفتم : مهبد انکار نکن ... قسم بیخودی نخور ... از کجا شروع کنم ؟ از کدومش بگم ؟ اگر نگم دیوونه میشم ...
تو صورتم با وحشت نگاه می کرد ... احساس کردم شده همون قاسمی که من تو عکس هاش دیدم ...
درمونده شد بود و آروم نشست رو زمین ...
منم نشستم روبروش و گفتم : چرا رفتی تایلند و به من گفتی دبی هستم ؟ ... اگر می گفتی رفتم تایلند بهت شک نمی کردم ... چرا ؟ چرا بهم خیانت می کنی ؟ مگه بهم قول ندادی خوشبختم کنی ؟ ... چرا کارایی می کنی که خلاف شرع و عرفه ؟ ...
پرسید : از کجا می دونی ؟ کی بهت گفته ؟
گفتم : خوب وقتی میوه ها رو آوردن اینجا , تحقیق کردم و پیدا کردم اون کسی رو که باید بهم اطلاعات می داد ... اونقدرها هم که تو فکر می کنی ساده و بی عقل نیستم ...
من از ترس به هم خوردن دوباره ی زندگیم خیلی چیزا رو که می فهمم به روی خودم نمیارم ولی این چیزایی که حالا فهمیدم از حد من خارج شده ...
گفت : عزیز دلم , به خدا نمی خواستم اذیت بشی ... خیلی سعی کردم که نفهمی ولی زندگی من اینطوریه ... من بیشتر کارایی که می کنم در راه رضای خداست ...
عصبانی شدم و گفتم : در راه رضای خدا ؟ تو در راه رضای خدا با سندهایی که از مردم به زور گرفتی برای یک زن ماشین آخرین مدل و خونه ی آنچنانی می خری ؟
تو در راه رضای خدا منو می بردی دبی و یکی از اون زن ها رو با خودت می بردی ؟
می خوای راه انفاق و نیکی کردن رو بهت یاد بدم ؟ ... شاید بلد نیستی ... تو در راه رضای خدا می خواستی خونه ی زینب رو از دستش در نیاری تا اقلا با خیال راحت بچه هاشو بزرگ کنه ...
ناهید گلکار