داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و هشتم
بخش ششم
گفتم : وای خدای من , وارد چه زندگی شدم ... تو خانواده ی ما اگر یکی از این کارا بکنه , از فامیل بیرونش می کنن ...
مهبد من واقعا نمی تونم این طور زندگی رو تحمل کنم ... تو بگو باید چیکار کنم ؟ ... این وضع رو برام قابل دوام نیست ...
لحنش عوض شد و گفت : از همون روزی که منو دیدی باید می فهمیدی من چطور آدمی هستم ... تو خنگی , تقصیر منه ؟
حالا هم عزیزم تو زندگی خودتو بکن ... اگر به نظرت من کار بدی می کنم به تو ربطی نداره ... تو نه می دونستی نه توش دخالت داشتی , پس کاری نکن که زندگی به هر دومون زهرمار بشه ...
دیدم حرف زدن با مهبد فایده ای نداره ... اون خر مراد رو سوار شده و پیاده کردنش کار من نیست ...
درمونده و نا امیدتر از قبل برگشتم به اتاقم و باز لب تخت خوابیدم ...
انگار قسمت من این بوده ...
با خودم فکر می کردم با همه ی این احوال این بار اگر طوفان نوح به سرم بیاد هم حاضر نیستم از بچه ام جدا بشم ...
باید اول شرایط گرفتن اونا رو مهیا می کردم ...
این بود که سکوت کردم ولی نمی تونستم تو صورت مهبد نگاه کنم ... خیلی نفرت انگیز شده بود ...
اون تنها کسی بود که من اونقدر دوستش داشتم و برای همین خیلی ناگوارم شده بود ...
چون می دیدم که هر روز که از خونه می ره به همون تلفن های چندش آورش با زن های مختلف ادامه می ده و توی اون حرف ها , رکیک ترین فحش ها رو به من می داد که باورم نمی شد ...
اون حرفایی که در مورد من به اون زن ها می زد , باور کردنی نبود ... در حالی که همیشه حرمت منو داشت و بهم احترام می ذاشت ...
تا یک روز شنیدم که به یکی از اون زن ها می گفت : ازش بدم میاد و منتظرم صداش در بیاد تا طلاقش بدم ... دیگه خسته شدم ...
این حرف اون خیلی برای من ناگوار و بد بود ...
همیشه فکرم این بود که دوستم داره ولی حالا می فهمیدم مردایی که تو زندگی من بودن منو تا موقعی که خوب و سر حال بودم , دوست داشتن و خود واقعی منو نمی خواستن ...
کسی برای من پیدا نشده بود که منو برای خودم بخواد ... یک عشق واقعی تنها چیزیه که یک زن رو خوشبخت می کنه و متاسفانه در این مورد من شانسی نداشتم ...
شاید خودمم عیبی داشتم , شایدم تقدیرم این بود ... به هر حال شدم مثل یک بمب ...
ناهید گلکار