داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و نهم
بخش سوم
پیش قاضی به گریه افتادم ... التماس کردم و گفتم : تو رو خدا کمک کن آقای قاضی ... بچه تا هفت سالگی باید پیش مادرش باشه ... تازه مونس اصلا دختر خود منه , مال اون نیست ... خواهش می کنم ... مدارکش هست , آوردم ...
گفت : رسیدگی می کنم ... یک ماه دیگه وقت دادگاه براتون گذاشتم ...
گفتم : خواهش می کنم , من تو این شهر جایی رو ندارم برم ... تو رو خدا بچه هامو بدین , من برم ...
التماس می کنم بهم رحم کنین ...
قاضی گفت : چرا اینطوری می کنی خواهر من ؟ هنوز که من رای ندادم ...
گفتم : ولی می تونم حدس بزنم چه اتفاقی داره میفته ... شما می دونی من چی میگم , منم می دونم دارم چیکار می کنم ...
ولی فایده ای نداشت ...
من دست از پا درازتر آنا و بابا رو برداشتم و با ماشین رفتیم تبریز ...
تو اون یک ماه من مدام خواب بودم ... قرص می خوردم تا چیزی نفهمم ... هنوز امیدوار بودم که بچه هام رو بگیرم ...
با دست خالی بدون اینکه حتی ساعتم و مدارکم رو برداشته باشم با یک کیف اومده بودم بیرون و تنها چیزی که داشتم همون ماشین بود که ازش متنفر بودم ...
و درد معده و پهلو و صورتم که دوباره داشت سفید می شد ...
دادگاه دوم برگزار شد ...
دوباره مهبد اومد در حالی که برای من لشکرکشی کرده بود ... سه تا وکیل , دو تا بادیگارد و چند نفر از همون دوستانی که همه کار براش می کردن , اونجا بودن ...
و قبل من پیش قاضی رفته بودن و با هم گرم حرف زدن ...
من این بار تنها با وکیلم رفتم که اونم علنا هیچ کاری نمی کرد که بعدها فهمیدم پنجاه میلیون تومن بهش رشوه داده و وکیل منو خریده ...
و قاضی رای داد بچه ها باید پیش پدرشون باشن ...
قابل حدس بود پول های میلیونی کار خودش رو کرده بود ... البته ندیدم و این فقط یک حدس بود ...
رفتم پیش قاضی ولی فایده نداشت ... می گفت : شوهر شما استطاعت خوبی داره و حاضر نیست از بچه هاش بگذره , تقصیر من نیست ... می خوای برو آشتی کن , اون خواستار اینه که توسط بچه ها شما رو برگردونه ...
گفتم : چی میگی آقای قاضی ؟ من جایی نرفته بودم , اون منو از خونه بیرون کرد ... به خدا دروغ میگه ...
مهبد گفت : جلوی قاضی دست بذار رو قرآن که من به تو گفتم برو ... تو خودت نرفتی ؟
دستپاچه شدم و گفتم : چرا رفتم ولی می خواستم یک هوایی بخورم و برگردم نه اینکه در خونه روی من ببندی ...
با یک خنده ی تمسخر آمیز گفت : آقای قاضی , زنی که توی این شهر کسی رو نداره سه روز بیرون از خونه رفته هواخوری !!! شما جای من باشی چیکار می کنی ؟ ازش بپرسین کجا رفته بود ؟ بچه هایی که اینقدر سنگشون رو به سینه می زنه ول کرده بود به امان خدا ... کجا رفته بود که من خبر ندارم ؟ ...
با این حال حاضرم با شرایطی که گفتم بیاد زندگی کنه ... من خرج خودشو بچه ها رو می دم , فقط همین قدر ...
ناهید گلکار