قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت اول
بخش دوم
امین از راه مدرسه ؛ وقتی بچه ها تعطیل شدن , از سر سرازیری تپه اومد پایین و از روی رود خونه رد شد و باز سر بالایی رو رفت بالا و خودشو رسوند در خونه ی مریم ...
هر روز بی اختیار این کارو می کرد و از روزی که مریم رو دیده بود , آروم و قرار نداشت ...
طعم شیرین عاشقی رو تا حالا نچشیده بود و حالا کلا هوش و حواسش سرجاش نبود ...
اما نمی تونست زیاد اونجا معطل بشه ... برای اون که معلم اون روستا بود خوبیت نداشت ... باید فقط از کنار خونه ی اون رد می شد ...
ولی همین رد شدن باعث می شد بدنش گرم بشه و قلبش تند تند بزنه ... چه مریم رو می دید چه نمی دید ...
و اون روز شانس باهاش یار بود و مریم در حالی که یک چادر سفید گلدار سرش کرده بود و یک بقچه زیر بغلش زده بود , از خونه اومد بیرون و با عجله راه افتاد ...
امین هم دنبالش می رفت و به خودش نهیب می زد تا چند تا کلمه با اون حرف بزنه ولی این شهامت رو پیدا نکرد ...
چون مریم اصلا تمایلی به اون نشون نمی داد و حتی گاهی از دستش عصبانی می شد و از نگاه های عاشقانه ی اون فرار می کرد ...
و با خودش فکر می کرد این معلم چقدر پررو و بی حیاس ... همه ی پسرای شهری این طورین ؟ انگار از دماغ فیل افتاده ...
اون وقت افتاده دنبال من ؛ به خیالش محلش می ذارم ...
و اون روز هم مریم از اینکه باز امین دنبالش افتاده , عصبانی شده بود ...
همین طور که می رفت با خودش گفت نمی شه ... باید حسابشو بذارم کف دستش ... فکر نکنه چون معلمه بهش چیزی نمی گم ...
یک مرتبه برگشت و با خشم پرسید : کاری داشتی آقا معلم ؟
امین با دستپاچگی گفت : نه , راه خودمو رو می رم ...
مریم که یک دستش به بقچه بود , چادرشو کرد لای دندونش و دستشو زد به کمرش و گفت : برو ... خوب راه خودتو برو ...
امین که می دونست زن کدخدا خاله ی مریمه و اون باید مقصدش اونجا باشه , گردنشو راست کرد و صداشو انداخت تو گلوش و گفت : می رم خونه ی کدخدا ... برای چی می پرسی ؟ ...
مریم با غیظ زیر لب گفت : خدای من توبه ... الله اکبر ...
و راه افتاد ...
باز مریم , جلو و امین , پشت سرش ...
ناهید گلکار