قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت اول
بخش پنجم
وارد سبزدره که می شدی , دو طرفش خونه و مغازه های روستایی بود که جلوی در هر خونه تعدادی مرغ و خروس دیده می شد که همیشه مشغول نوک زدن به زمین بودن ...
دو تا نهر آب از جلوی خونه ها رد می شد که آب اونا , خروشان تو سرازیری می رفت به طرف درخت های توت و از اونجا به شیارهای گندم و جو ...
بعد از ظهرها از خونه ها بوی نون میومد و صبح ها صدای گاوها و گوسفندها که با صدای بلند به دوشیدنشون اعتراض می کردن ...
سمت راست روستا پشت خونه ها , باغ های زیبایی وجود داشت که تمام تابستون به شهر میوه می فرستادن ...
و کنار اون باغ ها , یک دره ی زیبا و رویایی وجود داشت که یک رودخونه میون اون جاری بود ...
درخت های سر به فلک کشیده و تنومند و زمین های سبز و خرم دل آقا امین ما رو برده بود و دلش نمی خواست از اون جا دل بکنه و حالا هم که عشق مریم وجودشو گرفته بود ...
اصلا فراموش کرده بود که پدر و مادری هم داره و سبزدره برای اون شده بود بهترین جای دنیا ...
مدرسه ای که برای روستا ساخته بودن , اون طرف رودخونه بالای اون دره ی زیبا و خارج از ده بود و امین یک اتاق از همون مدرسه رو برای خودش برداشته بود و زندگی می کرد ...
و هاجر که شوهرش رفته بود زیر گاوآهن و مرده بود , اون مدرسه رو تمیز می کرد ... در واقع فراش اونجا بود ...
هاجر دو تا پسر داشت که هر دوشون شاگرد امین بودن ...
هاجر هر روز صبح خیلی زود با پسراش میومد و برای امین صبحانه درست می کرد و بعدم ناهار اونو مهیا می کرد و غروب می رفت ...
اما این روستای زیبا فقط یک عیب بزرگ داشت و اون این بود که مردمش شدیدا خرافی بودن و حرف هایی می زدن که امین هرگز باور نداشت و اونا رو مسخره می دونست و سعی می کرد به اون مردم آگاهی بده تا دست از اون خرافات بردارن ...
ولی شب ها که تنها می شد , می ترسید ... اطراف مدرسه هیچکس نبود و مدرسه هم در پیکر درست و حسابی نداشت ...
ناهید گلکار