قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت دوم
بخش چهارم
به در خونه ی کدخدا که خونه ی خواهرشم بود , رسید ... در زد و ربابه اومد دم در ...
گوهر فورا گفت : سلام آبجی , خوبی ؟ قابلی نداره ...
ربابه گفت : سلام ... چی شده این وقت شب ؟
گفت : هیچی , اومدم اینو بهت بدم و برم ...
ربابه گفت : ای بابا , این همه راه برای دادن این شیربرنج اومدی ... زحمتت شد آبجی جون ... بیا تو , دم در نمون ...
گوهر گفت : نه باید برم , خیلی کار دارم ... آخه پیش خودت بمونه , فردا آقا معلم میاد خواستگاری مریم ... باید کارامو بکنم , حالا نه که بخوایم مریم رو بدیم ها ولی خوب نیس حاضر نباشیم ... آخه اون معلم سپاه دانش و تحصیل کرده است ... خوب کار نداری آبجی من برم دیگه ...
ربابه که مثل یخ وارفته بود , همون جا یکم ایستاد ... اون سه تا دختر داشت ؛ خوب دلش یک طورایی شکست ...
ولی وقتی همسایه از اون پرسید چرا دم در وایستادی ؟ دلش نیومد پُز خواستگاری آقا معلم رو از دختر خواهرش نده ...
و همین دیگه ... کار تموم شد ... یک ساعت بعد کسی تو ده نبود که خبر رو نشنیده باشه ...
و کاش فقط خبر بود ... یک کلاغ چهل کلاغ ...
امین که دیروقت خوابیده بود , صبح زود با ذوق و شوق بیدار شد ...
اون روز برای امین روز دیگه ای بود ... باید منتظر خبر غلامرضا می شد تا خبر بده کی بره خواستگاری و اونم به پدر و مادرش خبر بده ...
تا چشمش افتاد به هاجر , گفت : سلام هاجر , چی شد ؟ گفتی ؟
هاجر با آب و تاب گفت : بله که گفتم ... گوهر خانم گفت باید به باباش بگه , بعدا جواب می دن ...
امین چند لقمه سرشیر با شکر خورد و رفت کلاس ...
سی و پنج تا شاگرد از کلاس اول تا پنجم ، دختر و پسر سر اون کلاس نشسته بودن ...
دخترا پچ پچ می کردن و پسرا می خندیدن و کسی حواسش به درس نبود ...
آخه همشون فهمیده بودن که آقا معلم می خواد بره خواستگاری مریم ...
تو خونه ی گوهر خانم هم خبرایی شده بود ... همه برای اینکه از جریان سر در بیارن و از صحت خبر خاطرشون جمع بشه , یک سری به خونه ی اونا زده بودن و گوهر خانم خودش به اون خبر , پر و بال داد ...
مریم با حرفایی که مادرش می زد , شکی نداشت که دیگه کار تموم شده ...
احتیاطا یک بقچه بست و رفت حموم تا برای شب آماده باشه ...
همه دیگه اونو به شکل تازه عروسی می دیدن که داره خودشو برای داماد آماده می کنه ...
ناهید گلکار