قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت دوم
بخش پنجم
بعد از ظهر , غلامرضا اومد خونه ... اخماش به شدت تو هم بود ...
گوهر خانم که بی تاب بود خبر رو به اون برسونه , فورا حرفشو پیش کشید ...
غلامرضا که عصبانی بود , داد زد : تو این خبر رو تو ده به همه رسوندی ؟ زن , برای چی نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری ؟ آبرومون رو بردی , بشین سر جات دیگه ... امروز هر کس منو دید , تبریک گفت ... نه به باره نه به داره , اسمش خاله موندگاره ...
تو مریم رو انداختی سر زبون مردم ... پسره تازه اجازه خواسته بیاد خواستگاری , تو کسیه دوختی برای شاباش ؟
گوهر , محکم برای اینکه غلامرضا باور کنه کار اون نبوده , زد تو صورتش و گفت : خاک عالم بر سرم کنن اگر من گفته باشم ... من غلط بکنم این کارو بکنم , حتما کار اون هاجر ذلیل مرده اس ... اگه دستم بهش برسه , مو به سرش نمی ذارم ...
غلامرضا گفت : یعنی تو نگفتی ؟ ... به کسی حرفی نزدی ؟ ...
گفت : نههه , لام تا کام ... مگه بچه ام یا خُلم ؟ من نگفتم ... بذار حالا من هاجر رو گیر بیارم , ببین چیکارش کنم ؟
بعد قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت و وانمود کرد خیلی درمونده شده ... گفت : می خوای حالا بگو امشب بیاد که تکلیف روشن بشه و مردم دیگه لُغز نخونن ...
غلامرضا یک فکری کرد و گفت : نه بابا , قباحت داره بفرستیم دنبالش ...
گوهر گفت : نه به این هوا ... جواب پیغامشو بده , بی حرمتی نشه ...
غلامرضا یکم مکث کرد و صدا زد : اسماعیل ... اسماعیل , بابا بدو برو پیش آقا معلم ، بگو بیاد خونه ی ما کارش دارم ... تو همینو بگو و بیا ... بدو بابا ... اومدی ها ....
اسماعیل دمپایی های پلاستکی آبی رنگشو پاش کرد و دوید ...
غلامرضا این کارو کرد ولی راضی نبود ...
گفت : ای بابا , بد شد ... حالا آقا معلم فکر می کنه ما سینه چاک دادیم براش ... گوهر خودتو مشتاق نشون نده ها ... امشب هم جواب نمی دیم , می گیم باشه فکرامونو بکنیم ... یادت نره ...
ناهید گلکار