قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت دوم
بخش ششم
قلب مریم شروع کرد به تند تند زدن ... احساس خوبی داشت ...
بی اختیار یک لبخند گوشه ی لبش نشست و رفت تو رویا ... رویای همسر آقا معلم شدن ...
اون پنج کلاس بیشتر نخونده بود و دلش می خواست مثل آقا معلم درس بخونه و به قول خودشون مدرک بگیره ...
امین معمولا تا هوا روشن بود کاراشو می کرد که دیگه بعد از تاریکی هوا از اتاقش بیرون نره ...
داشت کنار شیر آب تو آشپزخونه ظرف می شست که از دور اسماعیل رو دید ...
اصلا یادش نبود که اون برادر مریمه ... فکر کرد چیزی جا گذاشته ...
پنجره رو باز کرد و از همون جا پرسید : اسماعیل برای چی اومدی ؟ چیزی جا گذاشتی ؟ ...
اسماعیل سرعتشو بیشتر کرد و خودشو رسوند به پنجره و گفت : آقا معلم , اجازه ؟ ... بابام گفت امشب بیا خونه ی ما , کارت داره ...
امین گفت : آهان , تو پسر آقا غلامرضا هستی ... چشم , میام ... رو چشمم ...
اسماعیل پیغامشو که داد , برگشت که بره ...
امین داد زد : بمون با هم بریم ...
گفت : آقا اجازه , ما باید برگردیم ... بابام گفت بدو برو بدو بیا ...
و با همون دمپایی ها لخ کشید و رفت ...
تا امین حاضر شد هوا تاریک شده بود ... لباس مرتبی پوشید و یک کلاه بافتنی سرش گذاشت چون تو اون ناحیه ی کوهستانی شب ها هوا خیلی سرد می شد ... خوشبختانه ماه قرص کامل بود و مهتاب زمین رو روشن کرده بود ...
اما بازم امین با ترس و لرز دل به دریا زد و به عشق مریم , راه افتاد ...
ناهید گلکار