قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سوم
بخش دوم
خلاصه , گوش تا گوش منتظر آقا امین نشسته بودن و مریم که خجالت می کشید جلو بره , همین طور تو اتاق عقبی داشت حرص و جوش می خورد که نکنه آقا معلم بهش بر بخوره و فکر کنه همه رو خبر کردیم که در مقابل کار انجام شده قرارش بدیم ...
این فکر خیلی ناراحتش می کرد و دلش نمی خواست اینطوری بشه ...
از اون طرف امین داشت میومد ...
نزدیک رودخونه که شد , برگشت نگاهی به عقب بندازه که نکنه کسی پشت سرش باشه ...
در حالی که از ترس چشماش گرد شده بود , یک مرتبه دید یک غول بی شاخ دم پشت سرشه و داره تکون می خوره ...
یک فریاد کشید و با سرعت شروع کرد به دویدن ... همین طور که می دوید , دو بار برگشت عقب رو نگاه کرد ... اون هنوز دنبالش میومد ...
باز سرعتش رو بیشتر کرد ... از رودخونه گذشت و از سر بالایی رفت بالا و برگشت به عقب نگاهی کرد ...
ای خدا , هنوز اون غول داشت دنبالش می کرد ...
دیگه نمی دونست چطوری قدم برداره ولی از ترس ناله می کرد ...
همین طور که به خونه ی غلامرضا نزدیک می شد , یک بار دیگه به پشت سرش نگاه کرد ...
ای وای , داره میاد ... ای خدا , به دادم برس ...
و باز دوید ...
دیگه داشت از ترس نفسش بند میومد ...
تا رسید در خونه مریم , جونش به لبش رسیده بود ... یک تنه به در زد و در با صدای بلند خورد به دیوار ...
یک بار دیگه برگشت ... ای داد بیداد , هنوز اونجا بود ...
خودشو انداخت تو خونه و فریاد زد : کمک ... کمک ...
و در حالی که نفس نفس می زد , ولو شد وسط اتاق ...
همه دستپاچه شده بودن که چه اتفاقی برای اون افتاده ...
هر کس یک چیزی می پرسید ...
ناهید گلکار