قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سوم
بخش ششم
مادر تا صدای امین رو شنید , فریاد زد : الهی مادر فدای تو بشه , کجایی ؟ چرا زنگ نمی زنی ؟ دلم پوسید اینقدر به این تلفن نگاه کردم ... عزیز دلم خوبی ؟ ... امینم ؟
گفت : آره مامان ... شما چطورین ؟ بابا خوبه ؟ ...
مادرش که خیلی خوشحال بود و نمی تونست جلوی اشک هاشو از دوری پسرِ یکی یک دونه اش بگیره , گفت : کی میای مادر ؟ دلم برات خیلی تنگ شده ... کی تموم میشه ؟
امین گفت : مامان جان پنج ماه دیگه بیشتر نمونده ... ولی یک چیزی بهتون میگم , لطفا درکم کنین ...
میای اینجا یک دستی برای من بالا کنین ؟ ...
مادر پرسید : از اونجا ؟ امین تو می خوای زن بگیری ؟ ول کن مادر ... این کارا چیه تو می کنی ؟ گول نخوری ...
بیا اینجا بهترین دخترا رو برات می گیرم ... چه عجله ای داری ؟
امین گفت : نه ... من اینجا از یکی خوشم اومده , همینو می خوام ...
مادر با اعتراض گفت : نه عزیزم , جواب بابات رو چی میدی ؟ دختره دهاتیه ؟
امین گفت : اهل اینجاس ولی اگر ببینی خودتم می پسندی ... خیلی خوشگله ... تو رو خدا بیا , برو برام خواستگاری ...
مادر گفت : امین جانم , مادر , نمی شه ... بابات هر دوی ما رو می کشه ... آخه تو به حرف اون گوش کردی که اون به حرف تو گوش کنه ؟ ... تو حالا بیا , خودت باهاش حرف بزن ... شاید ...
امین گفت : الو ... الو ... مامان ؟ الو ...
آقا قطع شد , میشه دوباره بگیری ؟ ...
ولی هر چی منتظر شد , خط مشغول بود و نمی گرفت و بالاخره امین برگشت به سبزدره ...
تو راه با خودش فکر می کرد اگر نیومدن , خودم اینجا عروسی می کنم و در مقابل کار انجام شده قرارشون می دم ...
آره , اینطوری بهتره ...
ناهید گلکار