قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت چهارم
بخش اول
ولی دلش شور می زد و نمی خواست بدون پدر و مادرش , زن بگیره ... از طرفی مریم رو خیلی دوست داشت و تمام هوش و حواسش دنبال اون بود ...
یک هفته دندون رو جگر گذاشت و نرفت سراغ غلامرضا ... نمی دونست چی بگه و از کدوم در وارد بشه ...
در حالی که منتظر اومدن پدر و مادرش بود , از اومدن اونا هم می ترسید ...
یک هفته ای که برای مریم هم ثانیه به ثانیه اش سخت بود ...
اون از وقتی حرفای پدرشو در مورد نیت امین شنیده بود , دیگه اونو مرد زندگیش تصور کرده بود و انتظار می کشید که کاری بکنه و اینکه هیچ خبری از اون نمی شد , براش سخت بود ...
تا یک غروب آفتاب که امین داشت تو چراغ , نفت می ریخت تا روشن کنه , سر و کله ی غلامرضا پیدا شد ...
سر و روش خاکی بود و از سر جالیز اومده بود ...
امین با خوشحالی رفت و خوش آمد گفت و زود کتری رو گذاشت تا چایی درست کنه ....
کمی بعد دو نفری با هم نشسته بودن زیر نور چراغ ...
امین خودش سر حرف رو باز کرد و گفت : به مادرم خبر دادم ... منتظرم اونا بیان ... نمی دونم کی می رسن ... میگم چیزه ...
آقا غلامرضا ... من ... بیاین ... چیز کنیم ... یعنی یه چیز بخونیم تا خیال من راحت بشه تا مادرم برسه ...
ببخشید چون خودتون گفتین , من جسارت کردم ... که چیز کنیم ...
راستش هر طور شما صلاح بدونین ...
غلامرضا گفت : ببین پسرم , زیاد عجله ای نیست ولی دهن مردم رو نمی شه بست ... خودت که می دونی ... تو به مادرت گفتی ؟
امین با اطمینان گفت : بله ... تازه ازشون خواستم بیان و کارو تموم کنیم , البته اگر شما اجازه بدین ...
غلامرضا گفت : پس خوبه بابا ... یک مراسم تو خونه ی ما می گیریم به عنوان نامزدی ... یک محرمیت می خونیم , بعد با خیال راحت صبر می کنیم تا پدر و مادرت تشریف بیارن ... قدم سر چشم ما می ذارن ...
ناهید گلکار