قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت چهارم
بخش چهارم
مریم هنوز چادر سرش بود و گوشه ی اتاق نشسته بود ... امین دو زانو کنارش نشست و بدون درنگ گفت : میشه چادرت رو برداری ؟
مریم لبشو گاز گرفت و گفت : خجالت می کشم ... تا حالا این کارو نکردم ...
امین گفت : ما دیگه محرم شدیم , من باید تو رو بدون چادر ببینم ...
و یکم خودشو سُر داد جلوتر و گوشه ی چادر رو گرفت و کشید پایین ... و گفت : وای ... تو خیلی خوشگلی ...
مریم خودشو کشید کنار و از شرم روشو برگردوند ...
امین همین طور با اشتیاق از سر تا پای اونو تماشا می کرد و انگار نمی خواست هرگز از دیدن اون سیر بشه , داغ شده بود ... احساس می کرد از شدت هیجان , تب کرده ...
ولی مریم حالش بدتر بود ... قلبش به شدت می زد و دلش می خواست فرار کنه ...
و همین کارم کرد ...
وقتی دید که امین باز جلوتر اومد , از جاش پرید و چادرشو کشید رو سرش و خواست از اتاق بره بیرون ...
امین گفت : فردا میای تو درّه ؟ ساعت دو منتظرتم ...
مریم بدون اینکه جواب بده , از اتاق رفت بیرون و امین هم پشت سرش ...
خدا حافظی کرد و رفت ... و دین و ایمونشو اونجا جا گذاشت و حالا تمام تردیدهاش از بین رفته بود و از کاری که کرده بود , راضی به نظر می رسید و خوشحال بود ... اونقدر که اصلا نفهمید چطوری خودشو رسونده بود به مدرسه ...
از اون موقع تا فردا که با مریم قرار گذاشته بود , ثانیه شماری می کرد و مریم هم همینطور ...
حس می کرد دلش برای امین تنگ شده و دلش می خواد هر چی زود تر اونو ببینه ...
امین خیلی زودتر از موقع خودشو رسوند لب رودخونه ...
اما بچه ها ی مدرسه هنوز اون طرفا پرسه می زدن و بازیگوشی می کردن ...
با خودش می گفت : گم شین دیگه برین خونه تون ... نکنه مریم بیاد و اونا رو ببینه و خجالت بکشه برگرده ...
بالاخره هم طاقت نیاورد و فریاد زد : برین دیگه ... معطل نکنین ... زود ... کسی رو نبینم اینجا ...
در یک چشم بر هم زدن بچه ها دویدن از تپه بالا و رفتن ...
و امین چشمش به بالای تپه مونده بود ...
ناهید گلکار