قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت چهارم
بخش پنجم
مریم با اینکه احساس می کرد خیلی دلش می خواد امین رو ببینه ولی خجالت می کشید بره سر قرار ...
نه می تونست بدون خبر مادرش این کارو بکنه , نه روی اجازه گرفتن داشت ...
سفره رو با عجله جمع کرد و ظرف ها رو شست ...
دیگه طاقت نیاورد و تا سر گوهر خانم گرم شد , چادرشو سرش کرد و از خونه زد بیرون و خودشو رسوند به درّه ...
تا چشم امین از کنار رودخونه به چادر سفید مریم افتاد , قلبش فرو ریخت و فورا رفت به استقبالش ...
به هم رسیدن ...
امین با اشتیاق تو صورتش خیره شد و مریم سرش پایین بود ... ولی احساس می کرد چقدر این مرد رو دوست داره و شاید عاشق شده باشه ...
کنار هم اومدن پایین ...
امین محترمانه گفت : اینجا بشینیم ؟ ...
مریم سرشو تکون داد و زودتر از امین نشست روی سبزه های کنار رودخونه ...
امین همین طور که با ذوق اونو نگاه می کرد , کنارش نشست و گفت : ممنون اومدی ...
بعد سکوت کردن ... و سکوت ...
امین آهسته دستشو برد جلو و دست مریم رو گرفت ...
مریم هیچ عکس العملی نشون نداد و این تماس دست , غوغایی در دو عاشق به وجود آورد که نفس هر رو به شماره انداخته بود ...
ناهید گلکار