قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت پنجم
بخش اول
امین در حالی که دست های گرم مریم رو فشار می داد , گفت : مرسی که اومدی , خیلی دلم می خواست با تو تنها باشم ...
از روزی که دیدمت آرزوی این کارو داشتم ...
مریم به دور دست نگاه می کرد ... یک حال عجیبی داشت ... آروم گفت : دلم شور می زنه ... راستش ازت می ترسم , هنوز باورت ندارم ... می ترسم که ولم کنی و بری ...
امین گفت : همچین چیزی امکان نداره ... برای چی این کارو بکنم ؟
مریم برگشت و به چشمان مشتاق امین خیره شد ...
امین , خجالتی توی اون نگاه ندید ... بلکه یک نگاه مصمم و دانا رو تو چشم اون دید ...
مریم خیلی جدی پرسید : اگر پدر و مادرت از من خوششون نیاد , تو چیکار می کنی ؟
امین گفت : نه ,چنین چیزی نمی شه ... من می دونم اونا هم از تو خوششون میاد ...
مریم گفت : سوال منو جواب بده ... اگر نیومد , چی ؟ اینو به من بگو ... تو اون موقع چیکار می کنی ؟ ...
امین گفت : من دست از تو برنمی دارم تا آخر عمرم ...
مریم باز پرسید : بگو چیکار می کنی ؟
امین گفت : همین دیگه ... ازت جدا نمی شم , تو دیگه زن منی ... الکی که نیست , عقد کردیم ...
مریم هنوز قانع نشده بود و امین اینو احساس کرد و ادامه داد : قسم می خورم ... به جون خودت قسم می خورم ولت نمی کنم ... هرگز ... تا آخر عمرم ... جلوشون وامیستم ...
مریم آه عمقی کشید و گفت : حتما می پرسی چرا این فکر رو قبلا نکردم ؟ ... کردم ... حق با توس ...
ولی راستشو بهت میگم , نمی خوام چیزی رو از تو پنهون کنم ...
اول اینکه از تو خوشم میومد و دوم اینکه دلم می خواست برم تهران و درس بخونم ...
می خوام واسه خودم کسی بشم ... دوست ندارم تو این روستا شیر بدوشم و کشک درست کنم ,
من برای این کارا ساخته نشدم ...
امین حیرت زده به اون نگاه می کرد ... مریم با اون چیزی که می شناخت , فرق داشت ...
پرسید : می خوای درس بخونی چیکاره بشی ؟
گفت : نمی دونم ... خیلی چیزا ... ولی اول باید بخونم , بعد راهمو پیدا کنم ...
ناهید گلکار