قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت پنجم
بخش سوم
بعد با هم کنار رودخونه قدم زدن و تا غروب همین طور راه رفتن و حرف زدن ...
تا مریم قصد رفتن کرد ...
امین دستشو گرفت و پرسید : فردا میای ؟
با یک لبخند و تکون دادن سر , رضایتش اعلام کرد و رفت ...
امین حالا متوجه شده بود که مریم شایسته تر اونی هست که فکر می کرد ... اون در مقابلش کم میاورد چون نوع حرف زنش مثل یک دختر روستایی نبود ...
دوباره فردا سر ساعت , امین بی قرار منتظر مریم شد و وقتی چادر سفیدش از بالای تپه نمایون شد , با سرعت دوید به استقبالش ...
مریم این بار با دست پر اومده بود ...
پنیر تازه و نون داغ و سبزی خوردن و مقداری قورمه رو که تو دستمال بسته بود , با خودش آورده بود و باز امین از اینکه به فکرش نمی رسید این طور کارا رو برای مریم انجام بده , از خودش نا امید شد ...
از مریم پرسید : تو چه چیزی رو از همه بیشتر دوست داری ؟ ...
مریم نگاهی بهش کرد و با خوشحالی گفت : کتاب ... تو کتاب داری به من بدی بخونم ؟
امین گفت : دارم ولی بیشتر شعر و رمانه ...
گفت : چه عالی ... می دی به من ؟
امین گفت : باشه حتما ... حتما ... خودت تا حالا کتاب خوندی ؟
گفت : زیاد نه ولی هر چی دستم می رسه می خونم ... روزنامه , مجله , حتی یک وقت چیزای بیخودی ... اصلا خوندن رو دوست دارم ...
فردا امین کتاب های شعری رو که داشت , براش برد ...
مریم بدون توجه به اون , شروع کرد به خوندن ...
امین از دستش گرفت و گفت : عزیزم , زیاد وقت نداریم ... اینو بذار زمین , بعدا برو خونه بخون ...
ناهید گلکار