قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت ششم
بخش دوم
امین یک بسم الله گفت و شروع کرد به خوردن و گفت : نمی دونی چقدر گشنمه ...
و یک لقمه ی بزرگ از اون کوفته ای که گوهر خانم درست کرده بود , گذاشت دهنش ...
مریم همین طور که دستشو جلوی چشمش گرفته بود تا حلقه رو تو دستش ببینه , گفت : از بابت چادری و کتاب خیلی ازت ممنونم ... اوه ... چیکار می کنی ؟ ... منم ناهار نخوردم ...
امین لقمه ای که حاضر کرده بود , گذاشت تو دهن مریم و گفت : الهی بمیرم ... نمی دونستم برای من صبر کردی ...
وقتی غذاشون رو خوردن , مریم چند تا تیکه ظرفی رو که کثیف کرده بودن , برد لب رودخونه بشوره ...
امین کنارش نشست و گفت : صبر کن کمکت کنم ...
مریم گفت : نه , نمی خواد ... امین جان تو بهم بگو مادرت چی گفت ؟ دلم خیلی شور می زنه ... نپرسیدم که ناهار بخوریم ... می ترسیدم خبر خوبی نداشته باشی ...
امین یکم رفت تو فکر و گفت : راستش همین طورم هست ... ولی تو نگران نباش , خودم درستش می کنم ... خوب اونا تو رو ندیدن , وقتی ببینن نظرشون عوض میشه ... من از تو دست برنمی دارم ... هی چوقت ...
بهت قول می دم ... تو نگران نباش , از چیزی هم نترس ...
ولی اوقات مریم تلخ شده بود ... غمی بزرگ تو چشمش موج می زد ...
امین با التماس گفت : مریم , فدای اون چشم قشنگت بشم ؛ این طوری نکن ... بهت که گفتم فقط مرگ ما رو از هم جدا می کنه ... بهت قول دادم دیگه ... حرفمو باور نمی کنی ؟
بهم اعتماد کن ...
مریم در حالی که صورتش هنوز از هم باز نشده بود , یک لبخند مصنوعی زد و آهسته گفت : باشه ...
و به کارش ادامه داد ...
امین برای اینکه سر حالش بیاره , دستشو کرد تو آب و یک مشت آب پاشید روش ...
مریم معطل نکرد و کاسه ی کوچیکی که داشت می شست رو پر کرد و پاشید روی امین و سر تا پاشو خیس کرد و هر دو شروع به خندیدن کردن و همدیگر رو خیسِ خیس کردن ...
امین پرید تو رودخونه و دست مریم رو هم گرفت و کشید تو آب و اون بدون مقاومت رفت تو رودخونه و با هم نشستن تو میسر آبی که با شدت تو سرازیری می رفت و تن اونا رو نوازش می داد ...
به هم خیره شدن ... امین آهسته دستشو برد پشت گردن مریم و در آغوشش گرفت و بوسید ...
ناهید گلکار