خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۹:۳۳   ۱۳۹۶/۱۰/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت ششم

    بخش چهارم



    امین نمی دونست این صداها از کجاست و تنها کاری که کرد , چند بار با لکنت زبون گفت : بسم الله ...

    و یک قاشق و یک قابلمه برداشت و زد به هم ...
    محکم ... تا خودشم دیگه اون صداها رو نشنوه ...
    داشت فکر می کرد اگر مریم اینجا بود , الان چی می گفت ... من دیگه با چشم خودم دیدم پشمالو بودن و می خواستن به من حمله کنن ...

    و بعد درو از تو قفل کرد و هر چی جلوی دستش بود , گذاشت پشت در و با چشم هایی از حدقه در اومده  یک گوشه نشست ...
    نفهیمد کی اون صداها تموم شد و همون طور نشسته خوابش برد ... سپیده صبح بیدار شد و رفت تو رختخوابش و تا دیروقت خوابید ...
    مدرسه تعطیل بود و هاجر هم نمی اومد ... این بود که وقتی بیدار شد و به ساعت نگاه کرد گفت : وای , خدای من ... نُه شد , قرار بود شش سرِ زمین باشم ...

    با عجله حاضر شد و بدون ناشتایی راه افتاد ...
    هنوز می ترسید از در اتاق بره بیرون ... با احتیاط درو باز کرد ...
    نگاهی به اون دور و بر انداخت ... همه چیز به هم ریخته بود ولی اون نمی دونست چه اتفاقی افتاده ...
    آیا واقعا من دیشب جن دیدم ؟ این کارو اونا کردن ؟ به هر حال نباید صدام در بیاد چون مریم از من نا امید میشه ...
    به گندم زار که رسید , جون تازه ای پیدا کرد ... خوشه های گندم , بلند شده بودن و باد اونا رو در هم می پیچید و صدای دلنوازی ایجاد می کرد ...
    وقتی امین خواست از لابلای اونا خودشو به جالیز غلامرضا برسونه , احساس می کرد توی یک دریای سبز و مواج داره شنا می کنه ... در حالی که یک موسیقی لطیف از به هم خوردن خوشه های گندم به گوشش می رسید ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان