قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت هشتم
بخش پنجم
امین داد زد : نرو مجتبی ... ولش کن , آبروم می ره ... اینطوری نمی خوام ...
مجتبی زد دنده یک و راه افتاد و گفت : ای بابا امین جان , تو آقا جون رو نمی شناسی ... اون آدم مردم دار و مهربونیه , همه تو بازار روش حساب می کنن ... هیچ وقت تا حالا دیدی به کسی بی احترامی کنه ؟ ...
تو هم آروم باش ... نیم ساعت می شینیم و برمی گردیم , بدون حرف و بدون سخن ...
نزدیک که شدن , امین به التماس افتاد ... گفت : آقا جون نوکرتم , تو رو خدا ... من معلم اون بچه بودم , مریم هم نامزد منه , یک کاری نکنی آبروم بره ...
یدالله در حالی که قیافه اش شکل این بود که نشون می داد داره خط و نشون می کشه , حرفی نزد و امینِ بیچاره داشت پس میفتاد ...
از پشت تپه که پیچیدن , اسماعیل اول از همه اونا رو دید ... داد زد : اومدن ... اومدن ...
امین از همون دور دید که همه اونجان ... فریدون و ممدعلی با زن و بچه ... کدخدا و خاله ربابه با دخترا و پسراش همه با هم اومدن به استقبال ...
فریدون گردن یک گوسفند رو گرفته و با یک چاقو منتظر بود ...
غلامرضا دوید جلو و درست مثل اینکه ارباب اومده باشه , تا آقا یدالله پیاده شد با اون دست داد و خواست دستشو ببوسه ...
یدالله مانع شد و روبوسی کردن ...
بعد یکی یکی مردا همین کارو کردن ...
مریم با چشم هایی نگران , تنها کسی بود که اون دور ایستاده بود و امین تنها کسی بود که حواسش به اون بود ...
اون شب وقتی اسماعیل برگشت , مریم و غلامرضا دم در منتظرش بودن ...
اسماعیل خسته بود و گرسنه فقط گفت : فردا همشون میان سر زمین ...
گوهر و غلامرضا مثل فرفره دور خودشون می گشتن ... همه رو خبر کردن ... همه با هم دست به دست هم دادن تا جلوی فامیل تهرونیشون کم نیارن ...
زن فریدون فورا چادر نمازی رو که امین برای مریم خریده بود , برید و دوخت ... در حالیک ه ربابه و گوهر تدارک ناهار فردا و سور و سات اونو می دیدن ... ماست تازه , سرشیر , سبزی خوردن و نون شیری و کنجد زده برداشتن و برنج خیس کردن و دیگ و قابلمه را صبح خیلی زود با فرش و پشتی سوار تریلی کردن و رفتن سر زمین ...
زیر آ لاچیق که از چوب و شاخه ی درخت ها درست شده بود , فرش پهن کردن و پشتی گذاشتن ...
کلوچه و انگور و گیلاس و هندوانه رو تو ظرف چیدن ...
و همه چیز آماده بود ...
تا صدای ماشین اومد , قلب مریم شروع کرد به تند زدن ... از شدت هیجان و دلهره دست و دلش نمی رفت کمک کنه ... فقط یک گوشه نشسته بود و به یک جا خیره شده بود ...
گوسفند رو جلوی پای آقا یدالله کشتن و با عزت و احترام اونا رو بردن زیر آلاچیق ...
ناهید گلکار