قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت نهم
بخش دوم
یدالله خان رو کرد به مریم که کنار غلامرضا نشسته بود و گفت : خوب مریم خانم , بگو بابا چند کلاس درس خوندی ؟ ...
مریم با اینکه قلبش فرو ریخت و دستپاچه شد , خیلی قاطع گفت : الان که ابتدایی رو تموم کردم ولی قصد دارم بخونم و برم دانشگاه , من خیلی درس خوندن رو دوست دارم ... اینجا دبیرستان نبود ...
یدالله خان گفت : آفرین به تو , آفرین ... این کار خوبیه می کنی ... درسته , باید درس خوند ...
امین و مجتبی از دور نگاه می کردن که یدالله خان داره با مریم حرف می زنه ...
امین دلش گرم تر شده بود و گفت : یکم خیالم راحت شد داداش , چون می دونم هر کس با مریم حرف بزنه تحت تاثیر قرار می گیره ... اون دختر خیلی عاقل و باشعوریه ...
من اونو می شناسم , می دونم می تونه آقام رو قانع کنه ...
ظهر زیر اون آلاچیق کنار اون گندم های بلند , گوهر خانم یک سفره پهن کرد نگفتنی ...
دو تا دوری بزرگ پر از گوشت با تکیه های بزرگ و به روغن نشسته و برنجی قد کشیده و زعفرون زده با عطری دل انگیز ...
ماست و نون تازه و سبزی خوردن و سالاد و فلفل هایی که از همون جا تهیه شده بود ...
برای یدالله خان و مجتبی بهشتی شده بود که تصورشو هم نمی کردن ...
یدالله خان چنان با لذت می خورد و تعریف می کرد که قند تو دل امین و مریم آب می کردن ...
بعد از ناهار هم یدالله خان راه افتاد و با غلامرضا و کدخدا قدم زنون رفتن تا همه جا رو ببینه ...
و مدتی بعد خوش و سر حال برگشت و به امین گفت : بابا وسایلت رو آوردی ؟ از همین جا بریم ؟
امین گفت : نه آقا جون , باید برم بیارم ...
گفت : پس برو بابا , زودتر راه بیفتیم دیر نشه ...
بعد به مجتبی اشاره کرد و اونم رفت جلو ... در گوشش یک چیزی گفت و رفت زیر آلاچیق و به مریم هم گفت : با من بیا دخترم ...
همه دورش جمع شدن ...
مجتبی دوید به طرف ماشین و در داشبورد رو باز کرد و دو دسته اسکناس بیست تومنی برداشت و با خودش آورد ...
ناهید گلکار