قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت دهم
بخش چهارم
روبوسی ها رو کردن و سوار ماشین شدن و راه افتادن ...
گوهر یک کاسه آب پشت سرشون ریخت و گفت : به سلامت برین و برگردین ...
مریم همین طور نگاه می کرد و دست امین از ماشین بیرون بود و تکون می داد تا دور و دورتر شدن و پشت تپه , از دید مریم ناپدید ...
اونا که رفتن , دیگه کسی روی مریم برای کار حساب نمی کرد ... وسایل رو جمع کردن و گذاشتن توی تریلی و همه سوار شدن و راه افتادن ... در حالی که مریم یک گوشه ی گز کرده بود و هنوز چشمش به راه بود ...
شاید آرزو می کرد امین از رفتن پشیمون بشه و برگرده ...
مریم احساس می کرد جونش داره از تنش در میاد ...
اون اصلا فکر نمی کرد این همه امین رو دوست داشته باشه و با رفتش اینقدر عذاب بکشه ... طوری که وقتی رسید به خونه , خودشو رسوند یک گوشه ای و شروع کرد هق و هق گریه کردن ...
اینکه دیگه امین رفته بود براش قابل تحمل نبود ...
دلش شور می زد و نمی دونست اون همه اضطراب برای چیه ...
روزها از پس هم گذشتن و مریم مثل مجنون ها روز شب خودشو نمی فهمید ...
غلامرضا و گوهر فکر می کردن چند روزی که بگذره عادت می کنه ولی اون روز به روز بدتر می شد و خودشم نمی دونست چرا این همه بیقرار امین شده ...
هر طرف رو نگاه می کرد , اونو می دید ...
یک ماه به همین منوال گذشت ...
از امین خبری نشد و یک ماه دیگه و یک ماه دیگه و حتی یک نامه هم از امین نیومد ...
مریم هر روز صبح کلیدهای مدرسه رو برمی داشت و می رفت در اتاق امین رو باز می کرد و تا غروب از پنجره ی اونجا منتظر و چشم به راه اون می شد ...
گاهی کنار رودخونه , کتاب هایی رو که امین بهش داده بود رو بغل می کرد و می نشست و به یک جا خیره می شد ...
احساس می کرد تو یک تار عنکبوتی گرفتار شده و قدرت هیچ کاری رو نداره ...
گوهر و غلامرضا که مریم بزرگترین عشق زندگیشون بود هم پا به پای اون غصه می خوردن ...
مریم بارها از پدرش خواسته بود که با هم برن به روستای نو دره و به امین تلفن کنن ...
ولی غلامرضا می گفت : بابا جان اگر نخوان بیان , خوب نمیان ... زنگ زدن نداره , کوچیک می شی بابا ... صبر کن ...
ناهید گلکار