قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت دهم
بخش ششم
چیزی که شنیده بود رو نمی تونست با مریم در میون بذاره ... امین همون جا بود و نخواسته بود با غلامرضا حرف بزنه و این یعنی پایان همه چیز از نظر اون ...
اما به مریم گفت : بریم بابا ... پیغام دادم , حالا بهمون خبر می دن ...
ولی مریم آدم ساده ای نبود و می تونست متوجه باشه که حال پدرش خوب نیست و مکالمه ی خوبی نداشته ... احساس می کرد یکی داره به تمام بدنش سوزن می زنه ...
مریم امین رو باور داشت و می دونست که اون دوستش داره و فکر می کرد یدالله خان و مادرش مانع اون شدن ...
تو راه برگشت , صلاح ندید جلوی آقا رضا راننده ی وانت حرفی بزنه ... ولی وقتی رسیدن خونه , گفت : بابا تو رو خدا مخالفت نکن , می خوام برم تهران ...
من باید تکلیفم رو روشن کنم , اینطوری بی خبر داره جونم تموم می شه ... بذار برم ...
غلامرضا فکری کرد و گفت : آخه چطوری بریم ؟ من کار دارم , هنوز درست محصول رو جمع نکردم ...
گوهر گفت : راست میگه , غلط کردن اومدن اسم دختر ما رو سر زبون انداختن ... اونا هم باید تقاص پس بدن ...
شما برین , من و فریدون و ممدعلی هستیم ... خودم حواسم به همه چیز هست ...
غلامرضا نگاهی به اسماعیل کرد و گفت : یک مرد هم که داریم ...
اسد گفت : منم هستم بابا , خیالت راحت باشه ... شما برو ...
دوباره صبح زود مریم و غلامرضا با وانت رضا رفتن تا نزدیک ترین شهر و از اونجا با اتوبوس , راهی تهران شدن ...
ناهید گلکار