قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت دوازدهم
بخش سوم
مریم دیگه سراغ امین نرفت ... در حالی که پری خانم و نهال بهش اصرار می کردن : تو رو خدا بازم باهاش حرف بزن شاید درو باز کرد ...
اما مریم دیگه نمی دونست بهش چی بگه ... هنوز خودش با این موضوع درست کنار نیومده بود ...
فقط گفت : چشم , می رم ولی یکم بهش فرصت بدین فکر کنه ...
غلامرضا گفت : بابا هر کاری می خوای بکنی زودتر بکن , باید بریم ...
یدالله خان ناراحت شد و گفت : ای بابا برای چی ؟ چرا به این زودی ؟ ... چند روز بمونین شاید امین بهتر شد ...
غلامرضا خان گفت : نمی تونم , خیلی کار دارم ... همه چیز رو ریختم سر مادر مریم و اومدم ...
پری خانم گفت : بذارین مریم بمونه , قول می دم مثل چشمام ازش مراقبت کنم ... بالاخره اون عروس مام هست ...
غلامرضا با تاسف سری تکون داد و گفت : نمی شه , ما آبرو داریم ... الان همه تو ده می دونین من برای چی اومدم تهران ... فکر می کنن من مریم رو به زور اینجا گذاشتم و حیثیتم رو می برن ...
همین الانم نمی تونم سرمو جلوی مردم بلند کنم ... اگر مریم بمونه که دیگه هیچ اعتباری برام نمی مونه ...
عقد رسمی که نیستن , عروسی هم که تو کار نیست , آقا امین هم که میگه طلاق می دم ... خدا بهمون رحم کنه ... نمی دونم چی می خواد بشه ...
پری خانم و نهال ناهار رو حاضر کردن و به دستور یدالله خان سعی کردن خیلی مفصل باشه تا سفره ای بندازن که از سفره ی غلامرضا کم نباشه ...
امین هنوز سینی صبحانه رو برنداشته بود ...
مریم ناهارشو برد پشت در و گفت : امین ؟ امین جان , ناهارتو آوردم ...
باز کن دیگه ... این رسم مهمون نوازی تو بود ؟ حتی نمی ذاری تا اینجا اومدم , تو رو ببینم و برم ؟ درو باز کن برات ناهار آوردم ...
یادته میاوردم کنار رودخونه با هم می خوردیم چقدر می چسبید ؟ بیا آقایی کن امروزم با هم غذا بخوریم ...
من دو ساعت دیگه می رم ... اتوبوس ساعت پنج حرکت می کنه , نذار تو را ندیده برم ... دلمو نشکن ... برای من تو مهمی , تنها چیزی که می دونم اینه که خیلی زیاد دوستت دارم ...
با یک تصادف چیزی برای من عوض نشده ... اگر میومدم و می دیدم بی وفا بودی , اون موقع بود که دنیام تموم می شد ...
حالا برای من همین که سلامتی و زنده موندی جای شکر داره ...
ناهید گلکار